دیشب همه دعوت بودیم خونه پدرشوهرم ،،،
جاریم و برادرشوهرم سر سفره رسیدن ، خیلی دیر اومدن ،
دوتاشون باهمه سرسنگییین بودن بیچاره مادرشوهرم هرچی باهاشون حرف میزد شوخی میکرد اعتنا نمیکردن ،
بچشون سر سفره نوشابه از دستش ریخت به لباساش وااای جاریم چنان دادی زد همه سکوت کردن ،، پدرشوهرم خیییلی حساسه که ما جلوش بچه هارو دعوا نکنیم ،، گفت اشکال نداره باباجان چیزی نشده براش عوض کن ، برادرشوهرم بهش گفت همه نشستن چرا داد میزنی عقل تو سرت نیست؟ دلت از جایی دیگه پره میریزی سر بچه ، جاری بلند شد اماده شد که بره خونش ، خلاصه دعواشون بالا گرفت همه دست از غذا کشیدن فقط سعی کردن جو رو اروم کنن،
اما مگه ول کن بودن؟؟
بیچاره دختره من از ترس دستاش میلرزید بغض کرده بود