ب این فکرنکن ک مسخرت میکنن ک بری کتابخونه اگ باپدرت راحتی بشین تنهای باهاش ازهدفت حرف بزن و بگو یکم جلومادرت روبگیره و خوددارباشه...بروکتابخونه و جدی درس بخوم تموم هدفت روبزار روکنکوروقبولی و همش ب خودت بگو ک حتماقبولی..خداتلاشتومیبینه..مسخره کردنای ادمارو و تحقیروتمسخرشون رو رنج ندون پله بدون و بروبالا و بهشون نشون بده ک تونستی و هرچی گفتن لایق شخصیت و عقل کم خودشونه....
خب روحیت داغون شده..همینطور محکم و سفت باش دربرابر حقت و ب مادرت بفهمون حتی اگ گفت فراموش کن بگوتوکمکم کن ک فراموش کنم نزاردخترت جلوبقیه خاربشه..سعی کن جوری ک قلقش دستته کاری کنی ک طرف تو بشه..حتی همون دست درازی هم کاربدی بوده ک کرده منم ب هیچکی اعتمادندارم جای میرم دخترم ازکنارم تکون نمیخوره.کسی چپ نگاش کنه پارش میکنم
سوار ماشین بودم کنارش بودم
دست زد ب رونم وهی میزدم زیر دستش
میگفت: بدت میاد بهت دست میزنم؟
این جملرو هیچوقت فراموش نمیکنم
هیچوقت حتی وقتی یادش میوفتم لرزش عجیبی میگیرم
بعدم از ماشینش پریدم پایین فرار کردم.
پس خودت ب خودت کمک کن ب و روزا کتابخونه..باخدا باتمام وجودت عهدببند ک کمکت کنه و بهش قول بده تواین راه ادم مهمی شدی فقط ب خودت فکرنکنی و ...سعی کن خودت حال خودتوخوب کنی و برسی ب چیزی ک میخای حالا ک فقط خودتی و خدا ارامش رو تووجودخدا ببین و بس..همه چیو ازامشب بزار توگذشته بمونه و براخودت راه نجاتی شو تاخیلیا حسرتت روبخورن حتی مادرت ک الان روبروته و کنارت نیست...
خواهر نداری؟آخ اگر من خواهرت بودم با قمه همشونو فراری میدادم جوری که از ترس جونشون از صدکیلومتری خونه هم رد نشن بی ناموصا
