داستان زندگی من خیلی درد و غم داره و درازه
من ازدواج دوممه
بعد از بهم خوردن زندگی اولم رفتم پیششون اونجا خیلی اذیت شدم شاید همونا باعث شدن دوباره ازدواج کنم چون خیلی نیش و کنایه بهم زدن
پارسال ۶ ماه با این دومی زندگی کردم جمع کردم رفتم الان دوباره اومدم خیلی خودمو سرزنش میکنم دیگه توی خونه پدریم جایی ندارم دیگه کسی رو ندارم. هرچی میشه به مامانم نمیگم. همیشه میگم زندگیم خوبه اوکیه مشکلی نیست چون اونا هم تحقیرم کردن
حامی ندارم مشکل مالی دارم دوباره اینجا گیر افتادم
نمیدونم چی بگم چکار کنم خستهام از آدما