جریان از این قراره که پدربزرگم حدود دو هفته است بیماره و زمین گیر شده حتی نمیتونه صحبت کنه،با اینکه یک خاله مجرد هم دارم و مادربزرگم هم زنده و سرحاله، هرشب یکی از بچه هاش نوبتی پیشش میمونن
از این دو هفته، مادر من یک هفته سفر بود و نمیدونست یعنی خودشون خواستن نگیم
حالا من و مادرم هفته پیش باهم به این نتیجه رسیدیم که پنجشنبه شب براشون میوه و آجیل بگیریم و یلدا رو کنار خاله و مادربزرگم باشیم که تنهان، از روز یکشنبه مادرم گفته بود پنجشنبه میایم
دیشب رفتیم رسیدیم جلوی در خونشون مادرم به گوشی خالم زنگ زد که در پارکینگ رو باز کنن جواب نداد
شماره خونه رو گرفت: مادربزرگم تلفن رو برداشت مادرم گفت من اومدم جلوی درم تو پارکینگتون جا هست؟
برگشته میگه : فلانی( داییم) قراره! بیاد ! تو برو استراحت کن! مادرم گفت استراحت برای چی؟ اومدم پبش شما باشم! میگه نه فلانی هم آخه قراره بیاد!!!
مادرم گفت من جلوی درم، با دخترم اومدم!
مادربزرگم با تلفن رفته تو اتاق خالم بهش میگه : مریم جلوی دره، از اونورم () قراره بیاد! چیکار کنیم؟؟
مادرم اینجا عصبانی شد گفت پس مم برمیگردم برگشته میگه آره برو استراحت کن!
مادرمم بدون خداحافظی قطع کرد و کلی راه رو دوباره برگشتیم! یک بارم زنگ زدن که مادرم گفت جواب نمیدم
تا به حال اینجوری بهم توهین نشده بود، مادرم هفته پیشش کلی سوغاتی براشون آورده بود اینم دستمزدش.
من خودم مهمونی دعوت بودم بخاطر اینکه خالم تنهاست خواستم برم پیششون
دیشب تو دلم قسم خوردم دیگه هیچوقت پامو تو خونشون نذارم...حتی اگر بمیرن و تصمیم دارم دیگه تلفن و پیام های خالم رو جواب ندم