چرا نمیتونم مادرشوهر و خانوادشو فراموش کنم

چقدرررر حرفتون قشنگ بود ۳بار خوندمش

واقعا هم درست میگین

چه قشنگ

پیوند روح

چه حس قشنگی بهم دست داد

به معنای واقعی هر دومون براش میمیریم

امشبم متاسفانه با باباش رفته بود اونجا و چون دختر عموش اونجا بوده ازم اجازه گرفت و موند

البته من نمیدونستم برا یلدا دور هم جمع شدن وگرنه نمیزاشتم بمونه

یکی از دلایلی که خوابم نمیبره همینه که دخترم نیست

مستقیم که نگفت که بتونم چیزی بگم

ولی در کل به گذشته نگاه میکنم 

میبینم من خیلییی مظلوم بودم

شایدم احمق

یادمه سر سفره بودیم برادر دومیش گفت یک جوریه

شکل افغانیاس

من از سر سفره پاشدم رفتم تو دستشویی کلی گریه کردم

بعد اشکامو پاک کردم اومدم سر سفره

برادرشوهر کوچیکم و شوهرم توپیدن روش البته

و به زور غذا رو قورت میدادم

الانم از برادرشوهر دومیم متنفرم و الان یک بچه ۳ساله داره که تنها کسیه که به شوهرم گفتم راضی نیستم بغلش کنی چون باباش خیلی بیشعوری کرد به بچم

حیف نمیتونم عکسشو بزارم

یک دختر خوشگل و با کلاسیه خیلی لول بالا عاقل مهربون و بانمک خدارو شکر

اون عوضی چون خیلی نژاد پرست بود اینطوری حرف زد

الان بخدا خدا یک پسری بهش داده

اگه تنها ببینیش فقط میگی افغانیه

حالت چشاش و پوست سبزه

جوری بود خدا میدونه وقتی نوزاد بود دوسش نداشت و بچه سه ماهه رو میزد 

نه اون زدنی که تو ذهنتون میاد

مثلا یکی میزد به باسنش 

بچه هم گریه میکرد

اصلا دوسش نداشت اصلااا

الان یکم مثل اینکه بهتر شده باهاش

فدات شم

ممنونم

من اوائل خیلی غمگین بودم

همیشه یک خلئی رو حس میکردم تو خودم تا اینکه یک فرشته مثل شما بهم گفت

حالا تعریف نباشه و عین حرف بنده خدارو مخام بگم

میگفت

شماها رو خدا انتخاب کرده 

چون هر کسی نمیتونه غیر از بچه خودش کسی رو دوست داشته باشه و بزرگش کنه

پس اینطوری به قضیه نگاه کن که خدا یک امانت خیلی مهم تری رو تو دامن شما گذاشته

منم از اون روز شکرش رو میکنم و میگم راضیم به رضات

و تا الان غیر از برکت چیزی ندیدم

درست از روزی که تحویل گرفتمش به طرز عجیبی گوشی شوهر زنگ پشت زنگ و فوران نعمت

همیشه میگفتم خدایا دخترم۱۸ساله بشه

میتونیم خونه بخریم

تو۳سالگی دخترم همه چی برامون محیا شد

خونه ماشین 

ا اینکه برادرشوهرام خونه پدرشوهرم میشینن ولی شکر خدا ماخودمون خونه خریدیم

اره

راس میگی

باید از ثانیه به ثانیه حضور دخترم لذت ببرم

من یک احمقم

آزادی که من دارم شوهر خوش اخلاقی که من دارم نه مادرشوهرم داره نه جاریم

بعد مثل احمقا دارم حرص گذشته ها رو میخورم

الانمو دریابم که تبدیل به گذشته ای نشه که باز حسرت یک روزشو بخورم

واقعت راست میگی

یک دختر اهل سفری هم هست که خدا میدونه

یکبار دونفری رفتیم تهران

خیلی خوش سفر بود

یه خانم معلمی تو قطار هم کوپمون بود

گفت ماشالا دخترت معلومه عاقله

من هزاران دانش آموز از زیر دستم رد شدن

بچه رو نگاه کنم میفهمم چه کارست

از این به بعد هم تفریحمیکنم باهاش هم  میرم سفر

بزار خبرش برسه به گوششون تا بسوزن

الان دیگه کسی جرئت نداره بگه بالا چشم بچت ابروئه

دیگه فرق کردم

اون زمان کم تجربه بودم 

مظلوم بودم

الان شیر شدم

قبلا جز احترام مادرشوهرم از من چیزی نمیدید

الان فقط منتظرم بهم بگه چرا نمیای

تمام دغ و دلیمو خالی میکنم سرش

بس دلم شکسته مثل ادمی شدم که فقط منتظره یکی یه چیزی بگه بپرم بهش

زمونه ادما رو عوض میکنه

دردورنج ادم رو جسور و قوی میکنه

دیگه هیچوقت نمیزارم کسی از گل نازک تر بهش بگه