سلام نمیدونم چ حسی دارم احساس درک کردن داشته باشم یا به خودم بگم نکنه منم پیر بشم بخام با بچم برم زنش نزاره
داستان از اونجایی شروع میشه که ما و خانواده همسرم تو یه ساختمانیم
بعد چندسال حوس مشهد کردم
شوهرم یه کوپه دربست گرفته چون یه دونه بچه دارم یه جای خالی هم داریم الان مامانش گیر داده منم میام باهاتون
الان من دوتا مشکل دارم یک تکلیف هتل چی میشه مثلا ژه اتاق سه تخته اصلا راحت نیستم
دو دلم میخاست دیگه ایندفعه رو یه سفر خانوادگی بریم
سه مانانش خیلی اروم راه میاد و اصلانم جایی رو نمیشناسهو اگه ازش چشم بردارم گم میشه
الان من با به بچه تو بغل چکار کنم دلمم خیلی میسوزه براش کلی هم پولدارنا اما پدرشوهرم حال و حوصله گشت و گذار نداره و نمیبرش همش میندازش گردن ماعه بدبخت