دیگه تحمل شوهرمو ندارم
داشتم با خاهرزادم بازی میکردم ۱۳ سالشه
بعد انگار با بچش حرف میزنه بم میگه شوخی فیزیکی نکنین
یا من دارم چیزی رو تعریف میکنم یهو اخرشو میگه
شاید مسخره بنظر بیاد ولی من اعصابم خورد میشه
یکسال و نیمه ازدواج کردیم
انقدر ماههای اول دعوا داشتیم تو شهر غریب
ک من میزدم بیرون از خونه یا انقد حرصم میداد میزدم تو سر خودم
الان دگ با کوچیکترین چیزا بهم میریزم تاب آوریم کم شده
اونشب داشتم دلایل افسردگیمو براش میگفتم
ولی دلیل اصلیشو نگفتم
دلیلش دعواهای اوایل زندگیمونه که با لجبازی به مرزی من رو میرسوند که میزدم تو سر خودم