نمیدونم اصلا از کجا تعریف کنم که درست متوجه بشین
با پسری وارد رابطه شدم یک ماه پیش که ادعا میکرد قصدش جدیه خانوادش در جریانن و شغل و ظاهر و موقعیت خوبی داشت
جدا از اون از ۷ سال پیش میدونستم که علاقه داره بهم و شرایط خانوادگی من خاص هستشیک مقدار همه رو میدونست
که تو این یک ماه متوجه یه پنهان کاری از سمتش شدم (در رابطه با خانوادش هیچی نمیگفت و همه رو پنهون میکرد مشخصات پدر مادرشو دروغ گفته بود)
خب برای من همون جا که اتفاقی فهمیدم به این راحتی تونسته تو چشمام نگاه کنه و دروغ بگه اونم چند بار تموم شد برای همیشه با وجود تلاش کردناش برای درست کردن رابطه با خاک یکسانش کردم
حالا فهمیدم که مادر و خواهرش پیش قدم شدن
و من سه روز که با خانوادم درگیرم پدر مادر ندارم با مادربزرگ پدری زندگی میکنم که سرطانیه عموهام همه معتاد (شرایط خونه که داغون) عمه هام ردش نمیکنن هرروز دارن یادآوریش میکنن حالم هی داره بدتر میشه
من خواستگارای بهتر از اینو رد کردم
نمیدونم چرا انقدر سر این گیر دادن
شایدم خودم حساس و زودرنجم سر این قضیه
کاش بتونم ذهنمو دربیارم از سرم
از فکر کردن زیاد حالم بده