ما چندسال باهم دوست بودیم یهو خودشون پاشون کردن تو یه کفش گفتن میخوایم بیایم خواستگاری مامانم چون خونه نداشت قبول نمیکرد خلاصه با اصرار من بعد یکسال مامانم راضی شد بیان حرف مهریه شد مامانم گفت ۱۰۰ تا سکه اونا گفتن وای نه خیلی زیاده ما روی ۵ تا یا ۱۴تا حساب کردیم مامانم گفت من با خونه نداشتن پسرتون کنار اومدم اونا گفتن نه خلاصه هی اونا میگفتن مامانم اخرش رسبد به ۵۰تا سکه گفت من ۵۰ تا کم شما هم ۵۰ تا بذارید من ک نمیتونم همش کنار بیام اونام گفتن نه ما ۱۴ نهایت دیگه ۲۵تا میزنیم مامانمم گفت پس بهتره این وصلت سر نگیره نه من اینجوری راضیم نه پدرخدابیامرزش