اوایل رابطه من هی تلاش کردم ک ما رابطمون جدی باشه اما اون انکار میکرد ( درصورتیکه صمیمیت ما در حد زن و شوهرا بود)
اواخر که دیگ من خسته شده بودم و تصمیم ب جدایی داشتم اون تازه داشت قبول میکرد...
هرچی بهش اصرار کردم بیا تموم کنیم قبول نکرد میگفت نه.. چون نمیخواست عشق و توجه منو از دست بده..
توی ماشین بودیم..دوستش زنگ زد بود
عروسی دعوتش کرد ی شهر دیگ.. اون دوستش پشت خط بهش گفت هنوز زن نگرفتی بیایش عروسی...
دستم رو گرفت ب دوستش پشت تلفن گفت با دوست دخترم بیام چی...
منم دستشو از روی دستم زدم کنار...
و اون شب رفتیم شهربازی و کافه و باهاش تموم کردم
فقط افسوس خوردم ک چقدر دیر خواست اقدام کنه به معرفی من ب بقیه🥲🥲🥲🥲🥲