من از شهرستان اومدم تهران درس بخونم
تقریبا نصف فامیلامون تهرانن ولی هیچچچچ کس حتی ی زنگ به من نمیزد جز عموم که گاهی فقط حالمو میپرسید
چند روز قبل مامانم ی پیشنهاد بهم داد که نمیدونم از سر نادونی بود یا از واقعیت گفت ی پسر خوب پیدا شده برای ازدواج و اون پسر با من ۱۴ سال اختلاف سنی داشت و مامانم میگفت چرا جواب رد دادی🫥
تو همون روز بود که تو خوابگاه لباسم با اتو سوخت و انگاری دل من بود که اونجا اتیش گرفت
از حرف و پیشنهاد مسخره مامانم ، تا تنهایی تو تهران و سوختن لباس انگار ی جورایی درد عمیق شد تو دلم ، وقتی میدیدم دوستام که فقط یک عمو یک خاله تو تهران دارن و خیلی وقت ها میرن خونشون شام و نهار و من تنها میموندم تو خوابگاه قلبمو به درد میورد
توقعی از کسی ندارم اصلا ولی خوبی هایی که کردم یادم میاد که چقدر من احمق با فامیل خوش برخورد بودم چقدر میگفتم دعوت کنیم و ازشون پذیرایی میکردم.
چقدر تو بی ارتی گریه ام گرفت تقریبا ۲۰ دقیقه مسیر از ایستگاه مرزداران تا مقصد دلم میخواست بلند بلند گریه کنم ... و هیچ وقت نتونستم اینو جایی بازگو کنم
مهربان# _باشیم