نه خسته شدیم ازش
کاره بابای من اداری ، یه ملت ساعت هشت اسیر جلسه و منتظر بابام
اون وقت بابای من ساعت ده تازه بیچاره یادش اومد
بدون صبحونه رفت ، اونجا نهایت بتونه چایی بخوره
برمیگرده میلرزه
حالم از خودش و زنش بهم میخوره
بدبختمون کرد وفتی با اون ازدواج کرد ،نگید لطفا خواهر شوهری میکنی
نه به خدا
خانواده اونا یه خانواده بی نطم ، تا ساعت پنج صبح بیرون تا ساعت دو طهر خواب
در حالی که داداشم صبح ساعت هفت باید بره.
کلا معظلی شدن برای ما
آه و نفرین کی بود نصیب ما شد ، خوده داداشمم مونده