تو همسایه ها یه خانمی بود خیلی تو زندگی زجر کشده بود. مادر و پدر هم نداشت. غریب زندگی میکرد. یک مانتو سه سال تمام تنش بود. سنی نداشت ولی خیلی شکسته شده بود.خیلی صرفه جویی میکرد.
.مریض شد. فوت کرد.. ما همسایه ها خیلی ناراحت شدیم. سه تا دختر هم داشت.
شوهرش بعد شش ماه عروسی کرد. یه زن جوان اومد تو خونه... جشن عروسی گرفت.
هر چی اون زنه سختی کشید. این زنه داره کیف میکنه.
آقاهه تو شغلش ترفیع گرفت. وضعش خوب شد. خونه کاخ ساخت.. زنش هم پسر زایید براش. شد ملکه
الان همه همسایه ها که با زن قبلیش دوست بودن. چشم ندارن این زن جدیده ببیند.
اینو میخوام بگم. آقاهه نزاشت سال زنش تموم بشه. درجا رفت عروسی کرد. جشن هم گرفت!!!
من که بدم اومد ازش.