هرسال تو باغ پدربزرگم جمع میشدیم واسه پخت نذری هرسال به ذوق اون میرفتم
حتی یه نگاه کردنش هم برام جالب بود
اونم فهمیده بود
ولی نمیتونست باهام مستقیم حرف بزنه
پدر بزرگم که فوت کرد دیگه نرفتیم باغ
اونم همسایه باغ پدربزرگم اینا بود
بعد سالها دیدم چه قیافه اش بد شده بود
با خودم گفتم من از چی این خوشم میومد 🤦♀️