کیا تو خانواده ضعیف بزرگ شدن

جدای از فقر مالی 

مامان بی‌عقل من بود که فکر میکرد مادر و برادراش منت نمیزارم یسره از اونا پول می‌گرفت و ما همیشه زیر منت دایی بزرگه بودیم کلی بهمون توهین میکرد بخدا چون همیشه پول میدادبهمون آخرم یربار گفت من شما رو بزرگ کردم خدا از مامانم نگذره آخرش فهمید اشتباه کرده ولی دیر بود

امروز مادرشوهرم تیکه انداخت گفت اون اتاقی که مادرت زندگی میکنه هیشکی حاضر نیس زندگی کنه بسکه داغونه 😔 تو دلم گفتم کاش اون اتاق حداقل مال خودش بود😔

دقیقا منم ابتدایی بودم یامه کلاس اولی بهم کفش دادن

مثلا یگو من میخوام برم شال بخرم تو‌ خوش سلیقه ای بیا با هم بریم 

باهم برید اونجا انتخاب کرد بگو دوتا برمیدارم با هم ست کنیم دلم نمیاد این قشنگو فقط من بپوشم آخه به تو هم خیلی میاد 

باید یه جوری باشه که ناراحت نشه 

یا مثلا بگو برا خواهرم عیدی روز  زن  ولنتاین فلان میخوام بخرم اونجا خریدی یکی برا اونم بخر بگو هدیه من به شما که اومدی کمکم

 کادوت در حد متعارف باشه نه خیلی سنگین نه خیلی بی مقدار در حد عرف 

یا مثلا یکی از فامیلای ما عیدی به همه پاکت میده ولی پولی که توشه برا همه یکی نیست و کسی هم از مقدار کادوی بقیه خبر نداره 

بچه که بودم یه کتونی داشتم که پاره بود توی مدرسه پوشیده بودم 

رفته بودم جلوی صف وایساده بودم یه دختره اومد منو هل داد که جامو بگیره منم باهاش بحث کردم پشتم هم یکی از دوستام بود یه دفعه ای گفت کفشاشو دوستم هم از پشت به کفشم نگاه کرد ساکت شدم و رفتم آخر صف 

یه کفش داشتم که بهم کوچیک بود از اون روز به بعد اونو پوشیدم و رفتم مدرسه با اینکه نام تاول زد و زخم شد 

هنوز صدای دختره تو گوشمه هیچوقت نمیبخشمش نگاه دوستم یادمه و بدتر از اون هنوز پشت پام جای زخمه

همیشه میگم هیچی نمی‌خوام چون می‌ترسم بابام بگه ندارم و بهم تیکه بندازم منت سرم بزارن و مسخره ام کنند غریبه که نه خود مامان و بابام 

چون اون موقع که یه چیز میخواستم دهنم کج کردند و نگام نکردند 

فکر کن یه فامیل دار یم انقد بدبخت و ندار بودن وهستن مردم کمکشون میکنن بعد از بدذاتی عقده نداریشو سرماخالی میکنه به مامیگه شماوضعی ندارین .اصلا نگاه به دارایی نداشته خودش نمیکنه فکر میکنه پولداره .ببین چه بدشانسیم گیر چه دیونه ای افتادیم مادیگه

اینا ک شما گفتین چیزی نیست چند روزه پسرم بستری کردم توی  بیمارستان بخاطر اینکه خیلی ریه هایش درگیر شده بود و تب و اینا داشت 

تخت بغلیم یه دختر شش ساله بود چهار روز بستری بود 

معلوم بود خیلی وضعشون خرابه 

هر چقدر ب مامانش گفت یه آبمیوه  کوچولو برام بخر هی دعواش میکرد و میگفت ساکت شو البته معلوم بود واقعا بی پول بود باباش هی زنگ میزد ب مامانش ک میخام مواد بخرم پول ندارم اگر تو کارت چیزی هست. برام بفرست حالم خیلی بده ...

تا اینکه یکی از فامیلامون یه آبمیوه آورد برای پسر من 

من یه لیوان دادم بهش گفتم مدیون نشم اینقدر  دلش آبمیوه می‌خاست ...برای بچه هایی که وضع خانوادشون خوب نیست ناراحتم 

چون خودم و کل خانوادم  هم همینجور بودیم درکشون میکنم 

ولی اینایی ک این سختی ها رومیکشن شاید عقده ای هم بشن ولی قوی میشن..یا رب نظر تو برنگردد .

وای منم اصرارمیکردم ماشین ظرفشویی بگیره گفت خونه بابات باجوراب کهنه ظرف میشستی اینجا ماشین میخای ،از غم زیاد میخندیدم اشکام سرازیر بود اما قهقهه میزدم

مهم دل وذات انسانهاست لباس چیزی نیست

چقدر شبیه زندگی هامون

من پلاستیک میذاشتم لای پارچه لباس کهنه استفاده میکردم

چقد خوشحال میشم تلاشاتون نتیجه داده حال دلتون خوبه

بخداقسم من وخواهرمم همین بودیم وهمینومیگفتیم حتی تودانشگاه میگفتن چرامالتونمیپوشی سردت نیس میگفتم وای من نمیتونم گرمایم

چطور از خدا نمی‌ترسن اینجوری حرف میزنن؟

به خدا امروز به دخترم دو تا درشت گفتم، از عذاب‌وجدان خوابم نمی‌بره.

۴سال دانشگاه بودم ۱مانتو داشتم آخرسر خودبه خود ازوسط نصف شد