کیا تو خانواده ضعیف بزرگ شدن

خدایا....خدایااااا.....چکار کردی با دل من تو امروز دختر 😔😔😔😭😭😭😭😭😭😭 یا الله. طاقت خوندن ندارم دیگه. بمیرم برات. 

من بابام تا یه سنیم خیلی خسیس بود خیلیم نه البته

اونم تقصیر مامان بزرگم بود 

مرد خداروشکر اخلاق بابام چقدر بهتر شد

نه ختمش رفتم نه هیچیش

هرکی این پیامو میبینه ترو حضرت زهرا بچه اتونو خسیس باز نیازید

اخرت خوبی ندارین

وای وای وای 

سختی اینکه نداری یه طرف، فشار روانی اینکه کسی نفهمه نداری یه طرف دیگه

امان از زخم زبون . خدا تو کاسه شون بذاره

یکی ازبدترین تجربه های من همین بودکه مدیرمدرسه صدامون میزد که یچیزی بهمون بده  بعد دوتا ازهمکلاسی هام توراه برگشت اینوبه روم آوردن درست مااوضامون خیلی خوب نبود ولی بابام خیلییی بهترازاونارو برام میخرید من واقعا اون مدیرمدرسمونو نمیبخشم حتی اگه قصدش کمک بود درک نمیکرد یه دختر نوجون جلودوستاش صدا کنه یچیزی بهش بده خردش میکنه 😐😐😐😐😐😐😐

اره خوبه

میزاره چون سنت خداست ،البته خدا شاهده من واسه هیچ کدوم  بد نخواستم ولی خدا نشون داد بهم که عاقبت این کار چیه ،واقعا هر کس واسه چیزی به کسی زخم زد همون بلا سرش میاد

آی گفتی👍🏻👍🏻👍🏻 متنفرم از این جمله که میخوان بچه بیارن میگن روزی رسان خداست. خدا عقل و شعور داده به آدم، اختیار داده، ما باید استفاده کنیم. بیچاره و بدبخت میشن اون بچه ها.

درسته خیلی چیزا رو بدست نیاوردیم اما انسانیت داریم 

بچه ها با این تاپیک اشکام سرازیر شد فعلا برم حالم خوب شد برگردم 

من انقدر تبعیض دیدم

تصمیم گرفتم توی زندگیم یک بچه بیارم

تا هم تبعیضی درکار نباشه

هم در رفاه نسبی باشه

و از نظر اقتصادی غصه نداشته باشه

با اینکه کیست و توده سینه دارم دکتر جراحم مدام میگفت بهتره مجدد باردار بشی برات خوبه اما 

من اشتباه نکردم

و روی یک بچه موندم

ما داشتیم خورد و‌ خوراک خوب پوشاک خوب حتی طلا هم داشتم همیشه مامانم کلییی طلا داشت 

ولی خونه پدری بابام زندگی میکردیم 

بابام پول داشت خونه بگیره نگرفت به حرف مادرش بود همیشه 

طلاهای مامانم و خراب کرد رفت چوب حراج زد به مالش آخرین طلام که گوشواره بود و از گوشم درآورد رفت کربلا 

آدم بی مغزیه مادرم و مریض کرد خواهرم مریضه 

هممون یه جور اعصابمون خرابه بخاطر بابام 

الان دیگ هیچی نداره بدبخت بیچاره شده برام جهیزیه خوب نزاشت برای بچم سیسمونی نخرید آسیب بی عقلی بابام خورد به ما

چقدر شبیه من بودی کلی داستان ها داشتم.میشه اسم داستان زندگی مو بزاری نبرد برای زندگی.البته بابام کلی پول داشت خرج کارهای بی خود میکرد.اصلا به زندکی ما یه درصد هم نرسید.نه خونه .نه ماشین .نه لباس .نه وسایل خونه نه ابرویی.فقط مادرم بنده خدا یه مقدار به ما میرسید.بعدشم خدا کمکم کرد و تلاش کردم خودم

نه 

من همون سال که جوابمون کردن ازدواج کردم ۱۵ سالم بود راستش ازلحاظ مالی یکی بودن 

در رفاهم ولی زندگی بشدت سردی دارم

بله یازده ساله