یه بار یادمه ۱۰ سالم بود
با مدرسه رفته بودیم اردو . مدیرمون گفته بود برای خودتون خرجی بیارین تو اردو هر چی ک خوشتون اومد بخرین برا خودتون .
منم ۴ هزار تومن مامانم بهم پول تو جیبی داد
پدرم تازه فوت شده بود. هیچی نداشتیم .
منم با یه دختری دوست صمیمی بودم تو کلاس ک وضعش خوب بود و اون زمان یعنی سال ۹۲ ، ۵۰ هزار تومن پول تو جیبی آورده بود
گف بیا با هم بریم ازین مجسمه سنگی کوچولو هابخریم همه بچه ها دارن میرن میخرن
منم گفتم باشه بریم
مجسمه ها دونه ای ۲ هزار تومن بودن
منم پولمو دادم و دوتا دونه مجسمه خریدم .
بعدش همونجا ک پارک آبی بود شهربازی هم داشت
رفتیم شهر بازی با مدیرمون و همه .
بلیط هر کدوم از بازی ها ۲ هزار تومن بود .
من دیدم پولم تموم شده . رفتم سراغ مجسمه فروشه
بهش گفتم تو رو خدا یه دونه از مجسمه هاتو پس بگیر ۲ تومنم رو بهم بده ولی اون داد زد ک پس نمیدم و من شروع کردم ب اشک ریختن و التماس ک تو رو خدا ۲ تومنم رو بهم بده میخام برم شهربازی اونم منو هل داد و گفت گمشو و منم خوردم زمین.
اشکامو لباسامو پاک کردم تا غرورم پیش بچه ها خورد نشه .
برگشتم شهر بازی و با حسرت ب بچه ها ک سوار ماشین ها میشدن و با هم تصادف میکردن نگاه کردم ...