لایک
بگو
بگو
بگو
سال ۱۴۰۱ تو دانشگاه یه پسری از من خوشش اومد به سختی قبول کردم باهم حرف بزنیم گفتم من اصلا اهل دوستی نیستم و خانوادم قبول نمیکنن
خلاصه گفت من ۲ سال زمان نیاز دارم تا بتونم شرایطو فراهم کنم
منم چون چیزی رو از خانوادم پنهان نمیکردم موضوع رو بهشون گفتم و اونم به خانوادش گفت
ادامش
خلاصه به خانوادم گفتم هر چند خانواده بسیار سخت گیری بسیااار سخت گیری داشتم و همچیو به جون خریدم چون از دروغ خوشم نمیومد
از اونجا سختیای من شروع شد
ولی من همه حرفارو به جون خریدم یکسال اول تقریبا میشد گفت همچی خوب بود
ادامش!
بعد از یکسال همچی تغییر کرد
من ادمی نبودم که زود جا بزنم
فکر کردم باید واسش تلاش کنم و صبوری کنم
از اول مشکلاتمون بهش گفتم بیا بریم مشاوره قبول نکرد حتی از مامانش خواستم بهش بگه بیاد بریم اما بازم قبول نکرد
سعی کردم با خوبی خوبش کنم
از اون روز از هیچ تلاشی دریغ نکردم
تولدش بهترین کادو کیک و گل
فارغ تحصیل شد گل
بی مناسبت دسته گل
بردمش عکاسی عکساشو چاپ کردم
قبل سربازی واسش تو ساکی میخریدم
از مسافرتام واسش سوغاتی میوردم
ماهگردا کادو
بعد از اون چون سرباز بود و دستش تنگ بود
هر دفعه که اونم خیلی کم میشد بریم بیرون خودم میوه و خوراکی و غذا و اجیل میبردم
سعی میکردم خودم بسته مکالمه بخرم تا پولاسو سیو کنه بتونه موتوری که میخوادو بخره
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز