ماهم خواب بودیم
اون موقع بابام عادت داشت صبح زود بره پیاده روی
دیدم یکی تند تند در میزنه
منم از خواب بیدار شدم هرچی دکمه آیفونو میزنم در باز نمیشه
همون طوری خواب آلود موهای پریشون نصفش تو صورتم نفش دورم ریخته بود با تیشرت و یکی از پاچه های شلوارم تا زانو بالا یکیش پایین
فکر کردم بابامه که کلید نبرده باهمون ریخت رفتم دم در
بدون اینکه نگاه کنم کیه درو تااخر باز کردم سرموانداختم پایین
پشتمو کردم و راهرو طولانی حیاطو طی کردم رسیدم یه حیاط
داشتم میرفتم داخل که یهو یکی گفت اهم اهم ببخشید پدرتون هستن 🙂دیدم وااایییی دوست بابام که اتفاقا تقریبا همسن و سال خودمه دم در بود
آبروم رفت 😐وایساده بودم تو حیاط میگفتم من فکر کردم بابامه واییی
نمیدونم چرا خیلی یاد این جریان میفتم
دقیقا مثل امشب😐