2777
2789
عنوان

ترسناکترین تجربه های ماوراییتونو بیاین بگین

| مشاهده متن کامل بحث + 6109 بازدید | 465 پست
( متاسفانه این شرط اقا میرزا سبب شد بسیاری از جزئیات این ماجرا سر به مهر بمونه و هیچوقت بازگو نشه و ...

داستان ترسناک مادربزرگ (قسمت ششم)

اقا میرزا لوازم مورد نیازش رو جمع میکنه و همراه مادر بزرگم اینا….
میان روستای پدر بزرگم و تو خونه مادرم اینا ساکن میشن اقا میرزا اول از همه بدیدن عمه خدیجه میره و از اون هم خواهش میکنه که بعنوان کمک باهاش همکاری کنه

دوم میگه کلا منزل رو تخلیه و بچه هارو تا مدتی که کارش طول میکشه به منزل عمو هاشون منتقل کنن
و سوم میگه یک اتاق که مشکل شرعی نداشته باشه در اختیارش بزارن
و بعد از اون به اتفاق مادر بزرگم به محلی میره که اونجا تره میچیده و ازش میخواد مو به مو و با جزییات از زمان تره چیدن تا زمان ورود به منزل و حوادثی که اتفاق افتاده رو براش تعریف کنن خصوصا جاییکه اون پیرزن از اونجا بسمت اونا اومده
محلی که پیرزن از اونجا بسمت مادر بزرگم اینا اومده بود و تا اون موقع هیچکس بهش دقت نکرده بود تنگه ای بود به اسم تنگه شبدر که دره ای وحشتناک و عمیق به اسم دره قوله ( قول به معنای عمیق یعنی دره عمیق ) اونجا هست که خرابه های اسیابی قدیمی هم توی اون دره و کنار رودخانه واقع شده زمانیکه اقا میرزا بسمت دره میره تشویش عجیبی داشته باشه
به منزل برمیگردن و اقامیرزا به اتفاق مادر بزرگم و عمه خدیجه و پدر بزرگم وارد اتاقی میشن و درش رو قفل میکنن و ساعتها توی اون اتاق باشن ( متاسفانه همانطور که گفتم هیچوقت کسی در جریان اتفاقی که توی اون ساعات و در اون اتاق گذشت قرار نگرفت و اون راز همچنان سر به مهر مونده ) و عصر از اتاق خارج شدن……

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خیلی تاپیک ترسناکیه سیوش میکنم فردا میخونم الان میترسم😅

ظهرم نخون اتفاقات ترسناک ظهر هم اتفاق میفتن ☠


 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

متاسفم برای تجربه ی تلخت فقط اون خونه میدیدی یا تیمارستانو .. جای دیگم میدیدیخب

اون خونه که بودیم مال خودمون بود رفتیم مستأجری      چهار سال مستاجر بودیم. تا خودش بهم قول داد دیگه اذیتت نمیکنم برگرد    اما من می‌ترسیدم  می‌گفت من عاشق تو هستم ولی نمیتونم بیام جات      برام سوال بود چرا نمیتونه بیاد ازش پرسیدم چرا نمیتونی بیای   گفت من موکل دفینه داخل ملک هستم حق خروج ندارم تا چهار فرسخ میتونم برم و برگردم  تو از 4فرسخ دور تری     مدتها کلنجار میرفتم با خودم برم یا نرم....

ما به آزمون و خطا استادیم استتتتتتتاد
اون خونه که بودیم مال خودمون بود رفتیم مستأجری چهار سال مستاجر بودیم. تا خودش بهم قول داد دیگه ...

امیدوارم نرفته باشی و نری...

وقتی نمیتونست ۴ فرسخ بیاد چطور بهت اینارو گفت 


 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

داستان ترسناک مادربزرگ (قسمت ششم)اقا میرزا لوازم مورد نیازش رو جمع میکنه و همراه مادر بزرگم اینا….می ...

اونروز تا نزدیکی عصر پدربزرگم و مادر بزرگم و عمه خدیجه و اقا میرزا تو اتاق باشن و کسی هم نمیدونه که توی اتاق چی میگذره
عصر میان بیرون و اقا میرزا میگه خودش و مادر بزرگم باید برن تنگه شبدر کنار دره قوله ( دره عمیق ) محلی که اولین بار پیرزن از اون دره میاد جلوی مادر بزرگم اینا و میگه یک تکه لباس و یا چادر و یا هر تکه ای از پارچه ای بدرد نخور رو که متعلق به مادر بزرگم باشه و البته مادر بزرگم از اون استفاده کرده باشه رو با خودشون بیاره و در جواب اصرار پدر بزرگم که میگه خطر داره که شما با یک زن باردار برین به اون محل که بسیار خوفناک هست و دستکم علی پسرم رو ببرین اقا میرزا قبول نمیکنه و شرطی رو که روز اول گذاشت بهش یاداور میشه و میگه مشتی اولش گفتم دستورات من مو به مو باید انجام بشه و سوال هم نباید بپرسی و علیرغم مخالفت و اصرار پدر بزرگم که یکی رو هم از جوانان با خودشون ببرن اقا میرزای درویش قبول نمیکنه و قرار میشه خودش و مادر بزرگم روانه تنگه شبدر که محلی کاملا خوفناک و مخوف هست حتی در روز هم زنها و بچه ها از نزدیک شدن به اون دره اجتناب میکنن و حتی چوپانها هم گوسفندانشون رو برای اب دادن وارد اون دره نمیکنن و افسانه ها و نقل های زیادی از بد شگون بودن اون دره هست
خلاصه پدر بزرگم میگه دستکم سوار الاغ بشین وبرین ولی اقا میرزا میگه نه باید پای پیاده بریم و صلاح نیست که سوار بر حیوان بریم بخصوص برای این مادر و بچه اش
بهرحال اقا میرزا به مادر بزرگم میگه اماده شو و تکه لباس یا وسیله ای که ازش استفاده و متعلق به خودت باشه رو هم همراهت بیار و قبل از رفتن تکه پارچه دوخته شده ای که داخلش مقداری کاغذ گذاشته شده و بادقت پارچه رو دوختن طوری که حفاظی است برای کاغذها و اشیای دیگری که داخلش هست و چند سوزن هم بهش فرو کردن رو میده بمادرم و میگه اینو به یک سنجاق به خودت وصل کن

ادامه دارد...

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

امیدوارم نرفته باشی و نری...وقتی نمیتونست ۴ فرسخ بیاد چطور بهت اینارو گفت

آخه عاشق بود زار میزد  خونه مادر شوهرم نزدیک همون خونه بود وقتی میرفتم اونجا میدیدمش

ما به آزمون و خطا استادیم استتتتتتتاد
اونروز تا نزدیکی عصر پدربزرگم و مادر بزرگم و عمه خدیجه و اقا میرزا تو اتاق باشن و کسی هم نمیدونه که ...

داستان مادربزرگ (قسمت هفتم)

و فقط دقت کن که محکم نصب کنی که تحت هیچ شرایطی ازت دور نشه و گردنبندی هم به مادرم میده و میگه اینو هم به گردنت بنداز و دو انگشتری هم بهش میده میگه به انگشت دو دستت بکن فرق نداره تو کدام انگشت باشه ولی توی هر دو دستت باید باشه و دعایی رو هم بر ابی میخونه و گوشه ای از یک ایه قران رو در اون اب میزنه و کمی از اون رو روی سر مادر بزرگم میریزه و و پارچه دیگری هم به مادرم میده و میگه این چند برگ کاغذرو بزار توی این شال و شال رو به کمرت ببند و میگه حالا پاشو تا بریم
افتاب در حال غروب هست که راه می افتن و درویش میرزا هم مقداری کتاب و وسایل دیگه رو تو یک بقچه کوچک میذاره و راه می افتن تو راه اقا میرزا بمادر بزرگم که وحشت و استرس عجیبی باهاش همراهه میگه دخترم اصلا نگران نباش من به اندازه کافی دورتا دورت رو حفاظ نامرئی گذاشتم و هیچ خطری شما رو تهدید نمیکنه شاید حتی مشکلی برای من ممکن باشه پیش بیاد ولی برای شما هرگز
فقط چند تا موضوع رو باید بهت تذکر بدم بهیچوجه نترس شاید چیزهای خوفناکی ببینی ولی بهیچوجه نگران نباش برای شما هیچ اتفاقی نمی افته وبعد اگر خدای نخواسته برای من اتفاقی افتاد شما کاری بمن نداشته باش و خودت رو به روستا برسون
ابا میرزا توضیح میده بمادر بزرگم و میگه به یاری حق مشکل شما رو ظرف امروز و یا نهایتا فردا حل میکنم البته در وهله اول بنا رو بر مسالمت امیز حل کردن مشکل گذاشتم ولی اگر جواب نداد ناچاریم بجنگیم
ولی شما اگر میخوای مشکلت حل بشه به هیچ وجه ترس و نگرانی بدلت راه نده و بخاطر سلامت بچه ات هم که شده قوی و مستحکم جلو برو
مادر بزرگم میگه نمیدونم حرفهای اقا میرزا چرا اونقدر بهم ارامش میداد و بعد از صحبت های اقا میرزا دیگه خبری از اون ترس و دلهره وقتی که را افتادیم نبود و یک ارامش روحانی جای اون خوف و وحشت رو گرفته بود

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

آخه عاشق بود زار میزد خونه مادر شوهرم نزدیک همون خونه بود وقتی میرفتم اونجا میدیدمش

بیچاره یجوری میگی زار میزد دل منم سوخت براش شایدم اونام بیگناهن اینطوری افریده شدن 


شما خیلی خوشگلی؟

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

داستان مادربزرگ (قسمت هفتم)و فقط دقت کن که محکم نصب کنی که تحت هیچ شرایطی ازت دور نشه و گردنبندی هم ...

خلاصه مادر بزرگم گفت نزدیک یک ساعتی میشد که راه افتاده بودیم و بخاطر شرایطمون اروم اروم میرفتیم چون من باردار بودم ومیرزاهم سنش بالا و سالخورده بود خلاصه هوا درحال گرگ و میش شدن بود فضایاداور روزی بود که پیرزن رو دیده بودم خصوصا که الان درهمون…
محلی هم بودیم که بار اول پیرزن یهو سر راهمون اومد و بهم حمله کرد باز یه لرز ترس رفت تو وجودم و وجودم مملو از وحشت شد خصوصا که حالا تنگه شبدر هم تو دوردست پیدا بود
اقا میرزا نگاهی بهم انداخت و گویا از رنگ و روم و چهره ام به وحشتم پی برد و شروع به صحبت کرد لحن و ارامش عجیبی تو صدای اقا میرزا بود و حس بودن پدری مهربان رو به ادم منتقل میکرد و احساس میکردی که در کنار یک پدر مهربان هستی و امنیت داری
باز ولو موقتا دلهره و خوف از وجودم در اومد از راه منحرف شدیم و مجبور شدیم برای رسیدن به دره شبدر از بیراه بریم کمی که راه رفتیم دره خوفناک شبدر بهمون نزدیکتر میشد و هوا هم گرگ و میش بود و دیگه داشت تاریک میشد نمیدونم واقعیت داشت یا من خیالات میکردم و در اثر وحشت بود که اشباحی رو میدیم که در فاصله ای دورتر از ما جابجا میشن به اقا میرزا گفتم شما هم اون اشباح رو میبینین ولی اقا میرزا خندید و گفت به نظرت میاد دخترم ولی لحن صداش طوری بود که انگار جدی نمیگفت
البته نکته ای رو که فراموش کردم بگم این بود که اقا میرزا قبل از راه افتاد به پدر بزرگم میگه اگه ما تا نزدیک نیمه شب نیومدیم بیاین دنبالمون
خلاصه مادر بزرگم میگفت با نزدیک شدن به دره شبدر اینبار ترس شدیدی وجودمو گرفت و حتی صحبت های اقا میرزا هم نمیتونست ارامم کنه همیشه وقتی که بشدت میترسیدم بچه شکمم هم جنب وجوش غیر طبیعی داشت و حالا بازهم بچه شروع به حرکت و جنب و جوش کرده بود و من حس میکردم
حالا دیگه در استانه ورود به دره شبدر بودیم و من بوضوح سنگینی فضا رو احساس میکردم و گویا اقا میرزا هم این سنگینی رو احساس کرده بود که شروع به خوندن ذکر و اوراد کرده بود و مدام به دو طرفش و بمن فوت میکرد حالا کاملا وارد تنگه شبدر شده بودیم و تو لبه دره قوله قرار داشتیم
ادامه دارد...


 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

بقیش لایک

گذاشتم عزیزم 

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

بیچاره یجوری میگی زار میزد دل منم سوخت براش شایدم اونام بیگناهن اینطوری افریده شدن شما خیلی خوشگلی؟

آخه دقیقاً من هم همین سوال رو ازش کردم  در جوابم میدونی چی گفت

ما به آزمون و خطا استادیم استتتتتتتاد
آخه دقیقاً من هم همین سوال رو ازش کردم در جوابم میدونی چی گفت

یاااا خدااااااااا چی گفت؟ 

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

خلاصه مادر بزرگم گفت نزدیک یک ساعتی میشد که راه افتاده بودیم و بخاطر شرایطمون اروم اروم میرفتیم چون ...

داستان مادربزرگ(قسمت هشتم)

اقا میرزا چند لحظه مکث کرد و ذکری خواند و بسم اللهی گفت و وارد دره شدیم و انقدر رفتیم تا به کف دره و کنار رودخانه کف دره شدیم
نگاه به بالا که میکردیم دو دیوار بلند دره محل رو خوفناکتر میکرد هرچه بیشتر وارد دره میشدیم فضای سنگین تری حاکم میشد و اقا درویش هم با صدای بلندتری اوراد و ذکر های خودش رو زمزمه میکرد
دیگه به وضوح خرابه های اسیاب قدیمی پیدا بود و مادر بزرگم قسم میخورد جنب و‌جوش غیر عادی اشباحی رو در کنار رودخانه و داخل خرابه میدیدیم تمام موهای من از ترس سیخ شده بود و ستون پشتم تیر میکشید اقا میرزا که خودش هم دستکمی از من نداشت بمن گفت وایستا و با چوب دستی باریک و ترکه مانند خودش در حالیکه دعا میخوند دور من دایره ای کشید و بمن گفت هر اتفاقی که افتاد حق نداری از این دایره خارج بشی تا یا خودم بهت بگم و یا اهالی بیان سراغت هر اتفاقی اگر احیانا برای من افتاد تو از این خطی که بدورت کشیدم بیرون نمیای هر اتفاق و منظره وحشتناکی هم که دیدی نترس تا زمانیکه داخل این دایره باشی هیچی نمیتونه گزندی بهت وارد کنه و بمن گفت تکه پارچه ای رو گفتم بیار رو
بده بمن…..

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792