داستان ترسناک مادربزرگ (قسمت پنجم)
پدر بزرگم تشکر میکنه و قول میده که حتما سریعا برن پیش درویش که ساکن روستایی دور از اینها باشه
پدر بزرگ ومادر بزرگم نمیدانستن که داره ارمش قبل از طوفان اصلی رو طی میکنه و چه اینده وحشتناکی در انتظارشون هست
خلاصه بعد از ماجرای آبیاری پدر بزرگم فردا صبح قرار شد بچه ها برن خونه عمو تا مادر و پدر بزرگ برن پیش درویشی که عمه خدیجه معرفی کرده بود
خلاصه مادر بزرگم و پدرم میرن و با هر مشقتی روستایی رو که عمه خدیجه ادرس داده بود پیدا میکنن و سراغ درویش رو از مردم روستا میگیرن و اونها هم راهنماییشون میکنن منزل درویش بیرون از ده و تو یک منطقه خلوت کنار یک تپه باشه خلاصه میرن و میبینن درویش پیرمردی بسیار مسن و سالخورده است و تنها هم زندگی میکنه
پدر بزرگم دلیل اومدنشون رو برای اقا میرزا پیرمرد درویش میگه والا من مدتهاست دیگه بیماری رو نمیپذیرم و بنوعی از این کارها کنار کشیدم چون صدمات زیادی بهم وارد شده پدر بزرگم ازش خواهش میکنه و بهش میگه هر چقدر دستمزد و حق الزحمتش هم بشه پرداخت میکنه و میگه که عمه خدیجه اونا رو معرفی کرده در تمام این مدت اقا میرزا مشغول انجام کاری بودو کاغذی رو در نهایت توی اب چرخاند و به ناگهان پاشید پشت سر مادر بزرگم که یهو صدای جیغ وحشتناکی بلند میشه و در با شدت باز و بسته میشه بدون اینکه غیر از این سه نفر کسی تو کلبه باشه
پدر بزرگم در اونموقع نمیدونست که اقا میرزا یکی از بزرگترین استادهای علوم غریبه است و بعدها به توانمندیهای این پیرمرد سالخورده و فرتوت پی بردند
اقامیرزا گفت حقیقتا تا همین لحظه قصد نداشتم خودم رو در ماجرای شما درگیر کنم ولی حالا میفهمم با چه دردسر بزرگی مواجه شدین و سعی میکنم با کمک از خدا این مشکل شما رو اگر بتوانم حل کنم وبه دو دلیل اینکار رو انجام میدم یکی اینکه معرف شما خدیجه خانم شوهرش حق برادری به گردن من داره و در واقع من بشدت به شوهر مرحوم ایشان مدیون هست و دوم خطری که این مادر و نوزاد رو تهدید میکنه و اگر امروز بشما کمک نکنم امکان داره باقی عمرم رو در عذاب باشم