2777
2789
عنوان

ترسناکترین تجربه های ماوراییتونو بیاین بگین

| مشاهده متن کامل بحث + 6003 بازدید | 464 پست

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

یه بار من چند سال پیش رفته بودم شمال خونه ی خواهرم. روبروی اتاق خوابشون پنجره دقیقا به جنگل باز میشه.خواهر زاده م گفت خاله منم پیشت میخوابم . اومد خوابید پیشم. بعدش من خوابم برد. نصف شب بود بیدار شدم پهلو به پهلو بشم. بعدش حس کردم خواهر زاده م اومد چسبید به من و منو بغل کرد . من‌پشتم بهش بود... تعجب کردم. گفتم خواهررزادهم هیچ کقت اینطوری نمیومد بچسبه به من ..گفتم شاید سردش شده .پتو نداره ..... برگشتم که پتو بندازم روش ، یهو دیدم اصلا خواهر زاده م پیشم نیست ... وبه قران مجید به جان مادرم یهو دیدم یه چیز سیاه رنگ از زیر پاهام بلند شد رفت قدش حدودا یک متر و اینا بود.. جیغ زدم ... همه از خواب بیدار شدن... خواهرم گفت که دخترش همون موقع که خوابت برد ، رفت سر جای خودش خوابید ، اصلا پیش تو نبود 

داستان ترسناک مادربزرگ (قسمت سوم)دیگه اونقدر ترس ورش داشته که یادش میره به علی بگه تو هم بیاو شروع ب ...

داستان ترسناک مادربزرگ (قسمت چهارم)

میدونستم جون خودم وبچه داخل شکمم درخطر وتمام شانس نجاتم اینه که فریاد بکشم ولی هرچقدر بخودم فشار می اوردم که یک جیییییغ بکشم نفسم بالا نمیومد و توانش رو نداشتم و حتی پاهام جون نداشت که این چند قدم رو طی کنم و دخترهامو از خواب بیدار کنم توان راه رفتن نداشتم و یک چیزی تو سینه ام سنگینی میکرد و دهنم خشک خشک شده بود نمیدونم از ترس بود یا سحر و جادویی پیرزن داشت که یهو کل بدنم فلج شده بود نه دستهام همراهم بودن ونه پاهام و حتی توان فریاد نداشتم تمام توانمو جمع کردم دخترم رو صدا کنم ولی فقط نجواهای ارامی از گلوم خارج میشد ناگهان پیرزن برگشت بسمتم و خداشاهده چشمهاش دو دایره مشکی مشکی بود که توی اون تاریکی و زیر نور مهتاب کاملا معلوم بود که قسمت سفیدی چشم نداشت و چشمهاش دو گلوله سیاه بودن و از چشمهاش برقی میزد که نگو صداش یهو از صدای جوان فاطمه تبدیل به صدای خش دار و شیطانی پیرزنی شد که توی جاده دیده بودم دهانش رو که دیدم انقدر ترسیدم که بوی مردن رو میشنیدم دندانهایی کج وکوله و تیز که داخل دهانی چاکدار و بزرگ بود انقدر صحنه ترسناک بود که انگار بچه شکمم هم ترسیده بود چون جنب و جوش تکانهاش رو احساس میکردم یهو دستش رو اورد بالا و گفت اومدم امانتیت رو بهت بدم عروسک میخوام ببرمت یه جای خوب و اومد بسمت در من که نای حرف زدن نداشتم ولی با دلم با خدا حرف میزدم و گفتم خدایا من خودمو بچه امو از دست این موجود به تو سپردم در حالیکه صدای پارس دیوانه وار سگ و صدای خش دار پیرزن حالمو خراب کرده بود

یهو صدای تو رو ( منظورش پدر بزرگمه ) شنیدم شاید هیچوقت اونقدر صدات ارامش بخش نبود و از شنیدنش احساس امنیت نکردم حال انسانی رو داشتم که وسط اتش و در حال سوختن اب سرد بریزن روی بدنش فقط میترسیدم خیالات باشه ولی وقتی دیدم دوباره تشر زدی بسگ دیگه خیالم راحت شد وحس کردم ضعف وجودمو گرفت معصومه همسایه و بقیه زنها جمع شدن منزل مادر بزرگم ایناو یکی رو روانه کردن سراغ عمه خدیجه که دعاگر ده هم بود
خلاصه سریعا عمه خدیجه رو میارن رو سر مادر بزرگم و بمجرد رسیدن عمه خدیجه شروع به تشر به پدر بزرگم میکنه که مشتی مگر بهت نگفتم زنت رو غافل نکن که ال نشونش کرده و هر فرصتی گیرش بیاد میاد سراغ زنت

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

هوووف بعد چیکار کردی لعنتی رو مغزت کنترل داشت

شب آخر شب سرنوشت بود شوهرم دیگه خوابش برد بچه ها هم خوابیدن من ماندم و ترس 

خواب مرا فرا گرفت که دیدم از دیوار وارد شد رفت یه دستکش دستش کرد من دراز کشیده بودم  نزدیک شد و دستم را گرفت و به سمت درب خروجی مرا میکشید روی زمین 

آمد در را باز کند ناخودآگاه دستش را گاز گرفتم  یهو غیب شد رعشه ای به جانم افتاد وارد دنیای عجیبی شدم به مدت 120روز در تیمارستان بستری شدم و...

ما به آزمون و خطا استادیم استتتتتتتاد
یه بار من چند سال پیش رفته بودم شمال خونه ی خواهرم. روبروی اتاق خوابشون پنجره دقیقا به جنگل باز میشه ...

چرا انقد قسم میخوری ؟ ادم بدتر باورش نمیشه.قسم نمیخواد فقط تعریفتو بکن

لایک نکنید .توروخدا 
فک کنم ترسناک ترین خاطره ای ک تاحالا خوندم خب ادامش

چشم دارم کامنتارو میخونم خودم😅☠

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

شب آخر شب سرنوشت بود شوهرم دیگه خوابش برد بچه ها هم خوابیدن من ماندم و ترس خواب مرا فرا گرفت که دیدم ...

یا خدا  چیشد بگو لطفا

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

میخوام داستانای دیگه ای که برای خانوادم اتفاق افتاده تعریف کنمخانواده من قبل از اینکه من و خواهر دوق ...

این جور تاپیک هارو خیلی دوست دارم ولی با خوندن کامنتها تپش قلبم بالارفت بهتره دیگه ادامه ندم 

خداحافظ

وزن اولیه ۶۱وزن فعلی ۵۷/۵وزن هدف ۵۵
دیگه نیستن ممکنه دوباره پیداشون بشه ؟

زیاد درگیر نشی نه

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

یه بار من چند سال پیش رفته بودم شمال خونه ی خواهرم. روبروی اتاق خوابشون پنجره دقیقا به جنگل باز میشه ...

ترسناااک

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792