2777
2789
عنوان

ترسناکترین تجربه های ماوراییتونو بیاین بگین

| مشاهده متن کامل بحث + 6727 بازدید | 481 پست
یا اما حسین بلد چیشد پیگیر نشدی دعایی نمازی چیزی نترسیدی بعدش

ببخشید دستم لرزید 😂

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

😂اگه پیدا کردم توام میام میدزدم باخودم میبرمت کیف کنی

جوووون 👁🌃

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

یا من برا امتحانای ترم قراربود پنج صبح ازخواب پاشمبعد ساعتم هی زنگ میخورد مامانمم صدام میزدمیخواستم ...

گوششو گرفتی؟!😱

همه گویند به امید ظهورش صلوات کاش که این جمعه بگویند به تبریک حضورش صلوات🤲🏻                                                         تازه وارد نیستم تعلیقم کردن آندرستن؟!🤨

دوستان اگه پستارو میخوندی لایک‌کنید میخوام ی داستان پارتی کوتاه بزارم اگرم نه که نه 

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

یعنی کاملا شبیه انسان بود ولی جن بود??

بله 

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

بعضی موقع ها و به ندرت اتفاقاتی که ممکنه تا شب برام بیوفته جلو‌ذهنم‌میاد و همیشه درست و دقیق همون میشه البته بعضی موقع ها و فقط حوادث و اتفاقات کوتاه مدت و گهگاهی هم‌شده برای بقیه هم از قبل آگاه شدم فرق نمیکنه حالا اتفاق خوب با بد 

   یه لحظه لطفا👈👈من یه خانم خونه دار بودم اما تصمیم گرفتم تغییر کنم و همینطور شد و شدم یه🥰🥰 بانوی کارآفرین🥰🥰تو هم اگر دوست داری تغییر کنی بهم پیام بده
من حرفامو شاید بقیه باورنکنن ولی خانوادم میکننمن همین دوشب پیش شکم ب بالا خوابیده بودم یهو ازخواب بخ ...

منم مشابه همین حالت واسم پیش اومده‌. تا گفتم لااله الاالله ،یهو بدنم از لرزیدن متوقف شد

منم سربسته میگم یشب نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم سرم رو زبالش نیست هرچی گشتم بالشم نبود که نبو همه جارو دنبالش گشتم باز اومدم کنار جای خوابم دوباره گشتم نبود دیگه بی خیال شدم گفت بدون بالش میخوابم یهو نگاه کردم دیدم بالشه اومده سرجاش .

لایک نکنید .توروخدا 

تجربه ترسناک مادربزرگ قسمت اول


این ماجرا رو که میگم مربوط به مادر بزرگم میشه و مربوط به سالها قبل هستش

ویک توضیحی که باید بدم اینکه به علت طولانی بودن ماجرا اونو تو چند قسمت ارسال میکنم

و دوم اینکه این ماجرا کاملا واقعی هست و دستکم ۲۰ نفر از اهالی روستا شاهد و در جریان این ماجرا بودن و اونو تایید کردن

مادر بزرگم در روستا زندگی میکردند و خانمهای روستا بهار که میشه نوعی گیاه تو صحرا بیرون میاد که میچینن و ازش غذا درست میکنن به اسم تره

اونموقع مادر بزرگم دایی کوچیکمو باردار بوده و همراه دایی بزرگم که اسمش علی هست و دایی دو مم که محمد هستش میرن صحرا برای چیدن تره دایی بزرگم اونموقع ۱۷ سالش بوده و دایی دومم ۹ ساله باشه خلاصه عصر میشه و کارشون تموم میشه و مادر بزرگم که بشدت سرگرم تره چیدن بوده یموقع به خودش میاد که هوا روبه تاریک شدن باشه خلاصه شروع میکنن به برگشتن به سمت خونه کمی از راه رو که میان دیگه هوا رو به گرگ و میش و تاریک‌شدن باشه ، میبینن یه خانم مسن داره از شکاف تپه میاد سمتشون مادر بزرگم میگفت من بشدت تعجب کردم که این خانم پیر تواین بیابون تنها چیکار میکنه با خودم گفتم شاید اونم اومده تره بچینه ولی جلوتر که اومد نمیدونم چرا یه وحشتی توی وجودم رفت طوری که بی اختیار دستام میلرزید جلوتر که اومد وحشتم بیشتر شد چون ما تو روستا همه همو میشناختیم حتی افراد روستاهای مجاور رو هم تا حد زیادی میشناختیم ولی اون پیرزن رو من تا اونموقع ندیده بودم و وقتی نزدیکتر اومد و کامل چهره اشو میدیدیم دیگه مطمئن شدم ترسم بی دلیل نیست

صورت پیرزن کاملا رنگ پریده و پوستش سفید و موهای نارنجی رنگی داشت و انگشتهای دستش به طور غیر طبیعی کشیده و ناخن های دستش مثل چنگال بودمادر بزرگم که ناخوداگاه دچار اضطراب و یک وحشت مرموز شده محمد دایی کوچیکم رو رو میچسبونه رو شکم خودش و مثل سپری جلوی خودش قرار میده

علی دایی بزرگم که نوجوان باشه بصورت غریزی و ناخوداگاه متوجه وحشت مادر بزرگم میشه و اونم ناخوداگاه احساس خطر میکنه و بین مادر ش و پیرزن حائل میشه پیرزن مکثی میکنه و به مادر بزرگم میگه دخترم کجا بودی مادرم میگه رفتم تره بچینم پیرزن میگه بزار ببینم چقدر چیدی و خیز بر میداره سمت مادربزرگم در این موقع علی داییم با تیکه چوبی که بعنوان چوب دستی با خودش داشته جلوی مادرش وایمیسته و به پیرزن میگه جلو نیا پیرزن میگه من که کاریتون ندارم فقط میخوام زنبیلتون رو ببینم و باز میاد بسمت مادر بزرگم و تو یک فرصت بسمت مادر بزرگم حمله میکنه و چنگال میندازی برای مادر بزرگم که دایی علی با چوب دستیش به طرف پیرزن حمله میکنه و پیرزن فقط دستش به روسری مادر بزرگم میرسه و اون رو میکشه و با خودش میبره شروع به فرار میکنه نکته عجیب و ترسناک ماجرا این بوده که دایی من که یک جوان تقریبا ۱۷ ساله بوده به گرد پای پیرزن هم نمیرسه و انگار پیرزن پرواز میکرد خلاصه علی داییم که میبینه داره از مادرش دور میشه ولش میکنه و برمیگرده و وقتی از سلامت مادرش مطمئن میشه ادامه میدن و به سمت روستا میان دیگه هوا هم کاملا رو به تاریک شدن است کمی دیگه که میان داییم متوجه میشه حیوانی داره با احتیاط دنبالشون میکنه وقتی که دقت میکنه میبینه پیرزن هستش که به ارامی و مخفیانه داره دنبالشون میکنه دیگه واقعا مستاصل شدن و‌مادر بزرگم از ترس گریه میکنه و از خدا کمک میگیره و نذر و نیاز میکنه که یکی از اقوام که داره از ابیاری برمیگرده میرسه بهشون و ماجرا را براش تعریف میکنن میگه شما برین تا من یه نگاهی به اطراف کنم هرچی میگرده اثری از پیرزن نمیبینه و مادر بزرگم اینا رو میاره و میرسونه به خونه ولی روسری مادر بزرگمو باخودش برده باشه و خانواده به این مسئله توجه نمیکنن و خدا رو شکر میکنن که به خیر گذشته ولی هیچکدام نمیدونن این تازه شروع ماجرایی هست که مادر و نوزاد شکمشو تا مرز مرگ میبره و مابقی حادثه از اخر شب باز شروع میشه

دایی من که تو شکم مادرش بوده الان ۳۶ سالشه و خودش صاحب دو بچه هست

خلاصه شب که میان خونه همون اقایی که تو راه میرسه بهشون برای اهل روستا ماجرا رو میگه و خانم های همسایه هم که میشنون میان خونه مادر بزرگم جمع میشن و اصرار میکنن که چی شده و خلاصه تا اخرشب بحث پیرزنه باشه

اخرای شب که دیگه خانمها دارن اماده میشن برن یهو مادر بزرگم یه لحظه به در اتاق خیره میشه و جیغ میزنه ومیگه همون پیرزنه داره ازپشت شیشه در نگاهم میکنه

ادامه دارد...




بچه ها اگه پایه اید لایک کنید اگرم ترسیدید نذارم 😅   

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

یا اما حسین بلد چیشد پیگیر نشدی دعایی نمازی چیزی نترسیدی بعدش

فرداش که بیدار شدم وحشت کرده بودم تو ذهنم القا میکرد باید با من رابطه داشته باشی و گر نه ......... شب شد مثل سگ می‌ترسیدم بخوابم تا ساعت 3نیمه شب هر جور بود نخوابیدم روی مبل نشسته بودم که یهو دیدم گنجه از اون طرف بلند شد آمد تا جلویه صورتم و برگشت  رفتم داخل آشپزخانه دانه دانه لیوان ها رو پرت میکرد کف آشپزخانه.  ولی هیچکدوم نشکست باز بیهوش شدم

ما به آزمون و خطا استادیم استتتتتتتاد
میشه ازش درباره اینده منم بپرسی😭

اخه عزیزم 😐😂

 عاشقترین زن 💚🌈 کیان مامانش  💋😍شاید ۳.۴ سال پیش هیچوقت فکر نمیکردم بخاطر اینکه کوچولوم تو بغلم آروغ بزنه     اشک شوق بریزم و بگم منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید .....😍   میشه یه صلوات مهمونم کنید مشکلم حل شه مهربونا؟😍

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792