این داستان مال من نیست
:
این داستان مربوط به پدرم میشه پدرو مادرم داستانای زیادی رو برامون تعریف میکنن راجب اجنه که زیاد دیدن
این داستان مربوط به دوسه سال پیشه
ما یه باغ توی یکی از منطقه های اطراف چهارباغ کرج داشتیم که خیلی بزرگ بود زیادم رفت و آمد نداشتیم و پدرم که یه روز رفته بود گردوهای باغ رو جمع کنه یهو میبینه که یه نفر داره به سمتش سنگ پرت میکنه نگا میندازه میبینه یه خانمه از خانم میپرسه که شما کی هستی اونم میگه من مهمون همسایتون هستم و اومدم یکم گردو جمع کنم پدرم میگه باشه هرچقدر خواستی جمع کن و برو بعد گفت زنه وایستاد و یه خورده نگام کرد و گفت تو اقا فرامرزی درسته؟پدرمم میگه اره خودمم اونم میگه شانس اوردی همونطور که میگن ادم خوبی هستی هم اینکه دست و دلبازی هم اینکه به من چشم نداشتی وگرنه برات خیلی بد میشد این حرف و که زده یهو مثل گربه از دیوار کشیده بالا و رفته
اون باغ توی اون منطقه بخاطر داشتن جن معروفه الانم دیگه صاحبش یکی دیگس و پسر مالک جدیدش الان توی اون باغ زندگی میکنه باهاشون ارتباط داره و انگار دیوونه شده
توی اون باغ و درطول زندگی پدرو مادرم اتفاقای زیادی افتاده که حتما بازم تعریف میکنم و همینطور از خودم توی خونه جدیدمون
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
57 ثانیه پیش
57 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز