چرا گفت
اولش گفت میخوام تنها باشم بعد گفت ما نمیتونیم ازدواج کنیم بی فایدست و به پوچی رسیده رابطمون بعد گفت همه چی تکراریه خسته شدم ازت رابطمون دیگه هیجان و جذابیت نداره بیشترم میگفت نیاز به تنهایی دارم
همه چیزش خوبه🥺از نظر ظاهری قیافش معمولیه روبه خوبه ولی مهم اینه به دل من خیلی نشسته:(قدش معمولیه هیکلش معمولیه ولی من عاشق همه چیزشم
واقعا مهربون بود و با محبت اخلاقش خوب بود هیچوقت باهام بدحرف نزد هیچوقت نگفت بالای چشمت ابروعه همیشه صبور بود منم خیلی عاشقشم فکر اینکه دیگه بغلش نکنم دستاشو نگیرم باعث میشه قلبم سنگین بزنه دلم یجوری میشه خیلی دلم میگیره من خیلی وابستشم یه ساعت نبود دلتنگ و کلافه میشدم هیچی نمیخواستم جز بودنش صدتا ادم دیگه رو باهاش عوض نمیکنم
ولی من صدبار خواستم نره
هزاربار گفتم باشه برو یه مدت تنها باش ولی کات نکنیم
وقتی برگشتی پایه هرکاری باهات هستم هرجا بریم هرکاری بکنیم بهمون خوش بگذره همه تلاشمو میکنم هرچی تو بخوایی همون شه اصلا
گفت نه هیچ راهی نداره بمونم
بعد سرد رفتار کردم شاید بترسه که از دستم بده و پشیمون شه شاید سرسوزن ترس تو دلش بیوفته
شبش گفتم برم
ولی اصرار که باهم بریم بخوابیم بهم مثه هرشب شب بخیر بگو و عزیزم بگو حس کردم شاید واقعا ترسیده از رفتنم ولی صبح باز اومد صمیمی چت کرد میخواستم ببینم قصدش چیه واقعا
گفتم مگه نگفتی بزار برم؟گفت کجا برم
گفتم خودت گفتی دگ نمیخوامت بزار برم ولی نمیدونم کجا میخواستی بری
گفت راست میگی خدافظ بعد تا خواستم جوابشو بدم دیدم بلاکم:)خداخواسته رفت:)