منو و شوهرم عقدیم و رفته بودیم خونه مادرشوهرم بعد من کلی وسیله واسه یلدا گرفته بودم و با شوهرم درگیر درست کردن اونا بودیم و مادرشوهرم هم همش قربون صدقه میرفت و تعریف میکرد منم هرچی درست میکردم میدوییدم نشونش میدادم و وخاله و دختر خاله شوهرم هم اونجا بودن از صبح اومده بودن سبزیاشونو آورده بودن اونجا پاک کنن بعد خالش زیر لب گفت عروست خودشو سرگرم کرده ک نیاد کمک مادرشوهرم هم گفت یه عروس من چه بیاد سبزی خونه تورو پاک کنه و خداروشکر کن شوهرش نشنید وگرنه دعوا راه مینداخت باهاتون
از روز اول من خوشم از این مادر و دختر نمیومد واقعا حس میکردم منو میبینن حرص میخورن ما کارمون حدود ساعت ۱ تموم شد اومدم دراز کشیدم رو پای شوهرم اونم هی داشت باهام حرف میزد بعد حدود یه ربع اینا یهو دختر خاله هر.زه اش بلند شد گفت بسه دیگ خجالت بکشین از صبح ما اینجاییم حرمت نمیگیرین و یا صدای ماچ و عشق بازیتون میاد یا دارین خودتون رو به رخ ما میکشین چندشم میشه از این خونه انقدر صدای س.کستون رو شنیدم یذره حیا داشته باشین من یخ کرده بودم زبونم بند اومده بود و حرف مفت میزد ما کلا تو آشپزخونه داشتیم کار میکردیم صدام میلرزید از حرص فقط گفتم چه گ.وهی خوردی پتیاره یهو مادرش پرید بهم و هرچی از دهنش در اومد گفت شوهرم گرفت آرنج خالش پرتش کرد تو حیاط و مادرشوهرم هم داشت دختره رو فوش میداد و نفرین میکرد و شوهرم زنگ زد به شوهر خالش و گفت بیا این زن و دخترتو جمع کن ک بعد نیم ساعت اینا تو حیاط لرزیدن و قلب مادرشوهرم گرفته قرص دادیم بهش یکم بهتر شد و شوهرشون و پدر شوهر من اومدن زنش شروع کرد فوش دادن دوباره که گرفت زنشو گوشه حیاط زد پدر شوهرم جداشون کرد و انقدر مرده عذر خواهی کرد فقط پدرشوهرم گفت همینجا نسبت ما باهم مرد دیگ نه میخوام ببینمتون نه اسمی ازتون باشه شوهرم کوبید به شیشه ماشین گفت ولتون نمیکنم تلافی فحش هایی ک دادین رو بدجور سرتون در میارم و دبگ آوردنش تو خونه درو بستن و اونام رفتن الان از اون موقع مادرشوهرم تو آشپزخونه نشسته و داره انگشت هاشو فشار میده شوهرم منو بغل کرده و پدر شوهرم هم داره اخبار میبینه خیلی جو خونه سنگینه خیلی حس بدی دارم
حس میکنم تمام اینا خواب بوده نمیتونم درک کنم از یه طرف از حرص اونا دارم میلرزم از طرف دیگ ناراحتم ک چرا اینجوری شد