2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

راز این انرژی صبحگاهی تون چیه

من صبح که از خواب پا میشم نه اخلاق دارم نه حوصله 🤣

 یخ زیر لب گفت :(چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی ؟چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!) روزها یخ به آفتاب نگاه می کرد. خورشید و درخت می دیدند که هر روز کوچک و کوچک تر می شود. یخ لذت می برد ،ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ ،جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی که رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.هر جایی که آفتاب می رفت، گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.گل آفتاب گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. ❤️✨

خدایا مرسی

پنج اصل جاودانه در هستی وجود داره که گریزی از اون نیست؛اگر ما این پنج اصل رو بپذیریم.تاب آوریمون در زندگی بالاتر میره.       اصل اول : هیچ چیز در این دنیا پایدار نیست .                                    اصل دوم : رنج بخش جدایی ناپذیر زندگیه .                                اصل سوم : همه ی تصمیم ها و کارها ؛ گاهی اوقات اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره .                                                                 اصل چهارم : زندگی گاهی اوقات با ما غیر منصفانه رفتار میکنه.             اصل پنجم : دوستان ، آشنایان و اطرافیان گاهی اوقات با ما نامهربانانه رفتار میکنن.                                                                               اگر ما این پنج اصل رو بپذیریم ، در هنگام مواجه شدن با فقدان ، کمتر آسیب میبینیم(:🤍
دقیقا منم همینطوریم انگار ازهمه طلب دارم🤣

والا به خدا

ملت خیلی باکلاسن

فکر کن از خواب پا میشه خیلی شیک و اتو کشیده شکرگزاری صبح گاهیش و انجام میده

اونوقت من این موقع روز پتانسیل قتل و دارم 🤣

 یخ زیر لب گفت :(چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی ؟چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!) روزها یخ به آفتاب نگاه می کرد. خورشید و درخت می دیدند که هر روز کوچک و کوچک تر می شود. یخ لذت می برد ،ولی خورشید نگران بود. یک روز که خورشید از خواب بیدار شد تکه ی یخ را ندید. نزدیک شد. از جای یخ ،جوی کوچکی جاری شده بود. جوی کوچک مدتی که رفت، توی زمین ناپدید شد. چند روز بعد، از همان جا، یک گل زیبا به رنگ زرد، به شکل خورشید رویید.هر جایی که آفتاب می رفت، گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.گل آفتاب گردان هنوز خورشید را دوست دارد، او هنوز عاشق خورشید است. ❤️✨
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792