سلام...
گفته بودم از زندگیم میخوام بنویسم براتون
برای شما که کنارم بودین ...
سعی کرده بودم خیلی چیزا رو فراموش کنم تا خوب زندگی کنم...
اما میخوام بنویسم تا بخونید و خودمم باهاش موجه بشم...
شایدم برم یه روانشناس خوب..
که اگه رفتم از روی همین براش بخونم...
سعی میکنم خلاصه باشه... که وقتتون زیاد نگیرم...
پدر و مادرم از اقوام دور هم بودن و باهم ازدواج که میکنن اصلا با هم نمیسازن و خیلی زود جدا میشن...
مادرم میگه بابات از اول معتاد بود ولی مادر بزرگم ( مادر بابام) میگفت وفتی طلاق گرفتن بعدش معتاد شد و مادرت باعث شدو....
و موقع جدایی برخلاف اکثر مادرا که برای حق حضانت میجنگن مادر من منو که اون موقع دو ساله بودم آماده میکنه و با یه کیف دستی کوچیک که همه ی وسایلام بوده میبره دم خونه ی مادر بزرگم میده بهش و میگه دیگه از شیرم گرفتمش و مال خودتون...
اینو خودشم اعتراف میکنه....
میگه مادر پدرش هی بهش میگفتن باید این کارو کنه...
و بعدش میره و چند ماه بعد ازدواج میکنه و سریع هم بچه دار میشه و برادرم رو به دنیا میاره ...
و هر از گاهی میومد منو میبرد خونه مادر بزرگم یه روز و دوباره برمیگشتم خونه ی اون یکی مادر بزرگم...
و هیییچ وقت منو خونه ی خودش نمیبرد...
بعد ها فهمیدم که کلا منو پنهون کرده و به خانواده شوهر جدیدش نگفته که بچه داره...
و بعد از یه مدت شوهرش میفهمه و کلی دعوا و... بوده تو زندگیشون و بعد که اوضاع آروم میشه شوهرش میخواد ک منو ببینه و دیگه کنار میاد با قضیه و آدم بدی ام نیست و کلی ام برام دلسوزی میکنه دیگه ازون به بعد مادرم گاهی منو میبرد خونه خودش چند روزی میموندم ولی خوب هر چی بزرگ تر شدم دیگه کمتر میومد...
با اینکه شوهرش بارها گفته بود ک اصلا میتونه منو بیاره کلا پیش خودش چون پسرشون که برادر من هست خیلیییی دوسم داشته و همش بهونه منو میگرفته...... ولی مادرم قبول نمیکنه...
و پدرم کلا بعد از جدایی مادرم گذاشت و رفت ....
رفته بوده جنوب کار میکرده و درگیر اعتیادم بوده و...
من اولین بار که بابامو دیدم خوب یادمه... حدود ۵ سالم بود
صبح از خواب بیدار شدم دیدم یه مردی تو خونه س نشسته بود چایی میخورد... از جام پاشدم همون جا نشستم...
مادر بزرگمم روب روش نشسته بود گفت این باباته...
قشنگ یادمه اون صحنه رو...
همینجوری که نشسته بود و چایی میخورد زل زده بود بهم... و هیچی نگفت... منم هیچی...
دوتامون بهم نگاه کردیم فقط...
بعدش رفت بیرون...
و فرداش اومد من دم در بودم و زمستون بود یا پاییز اومد یه دست به سرم کشید گفت سرما میخوری دخترم.... و دستمو گرفت رفتیم تو ...
برام یه عروسک خریده بود و کلی چیزای دیگه که یادم نیست... ولی اون عروسک به جونم بند بود و هنوزم دارمش.... نگه ش داشتم آوردمش خونه خودم.....
وقتی عروسک رو داد بهم انگار بغضش ترکید بغلم کرد و خیلییییی گریه کرد خیلییییی...
اینا رو خیلییییی خوب یادمه ...
و هر چی به بچگیم فکر میکنم انگار قبلش یادم نمیاد و دور ترین چیزایی ک یادمه همین چیزاست...
که بابام گریه میکرد و بغلم کرده بود...
مادر بزرگمم انگار داشت بهش فحش میداد یا غر میزد سرزنشش میکرد ...
بعد از اون بازم بابام رفت و هر آگاهی میومد سر میزد ...
و یکم پول میداد و میرفت... من چیزی یادم نیست ولی بعدا برام تعریف کردن که اون موقع اوضاعش خیلی بد بوده و خیلی از ریخت افتاده بوده و معتاد بوده...
ولی من همیشه یه چهره خیلی قشنگ و مهربون ازش یادمه که همیشه آرزو میکردم بیاد و دیگه بمونه نره ...
منو مادر بزرگم خیلی به سختی زندگی میکردیم خیلییییی ....
روزهایی بود که غذا نداشتیم بخوریم...
مادر بزرگمم مریض بود همیشه پا درد داشت دست درد داشت رماتیسمی بود...
عموم گاهی پول میداد گاهی ام بابام اگه میومد ... که خوب همیشگی نبود...
پولی که عموم میداد به قدری بود که بتونیم غذا بخوریم و...
مثلا من میرفتم مدرسه ولی پول نداشتیم که مانتو مدرسه بخرم.. مادر بزرگم رفته بود راضی کرده بود ک من همینجوری برم...
همه همکلاسیام مانتو سورمه ای پوشیده بودن و من با یه لباس کانه و روسری رفته بودم...
مسخره میکردن...
منی که خیلیییی ذوق داشتم برم مدرسه...
ولی همون چند روز اول ذوقم بدجوری کور شد...
اومدم خونه و گریه میکردم همون روسری و لباسو گرفتم پاره کردم و گفتم نمیرم دیگه...
خد ا رحمت کنه مادر بزرگم رو...
یه زنی بود که با این که بی سواد بود خیلی خیلییییی دلش میخواست من حتما حتما درس بخونم....
اون روز دست منو گرفت کشید من داشتم گریه میکردم ب خاطر نداشتن مقنعه و مانتو و کیف و....
منو به زور تو کوچه کشید و برد....
میگفت باشه میخرم برات....
رفتیم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم و...
فکر میکردم داریم میریم بازاری جایی ک برام بخره...
ولی رفتیم در یه خونه رو زد ... درو ک باز کردن گفت این بچه یتیمه یه کمکی بهش کنید و.... دقیقا بچه یتیم رو یادمه که گفت....
و این شد شروع داستان...
من هیچ وقت نمیدونم واقعا اوضاع انقد خراب بود که مادر بزرگم این کارو میکرد یا نه ..... نمیدونم...
به هر حال چند روزی گذشت منم مانتو مقنعه خریدم و کیف و..
رفتم مدرسه ....
خیلیییی خوشحال بودم ... خیلییی...