2777
2789
عنوان

برای دوستانم

| مشاهده متن کامل بحث + 805 بازدید | 62 پست

خلاصه گذشت و منم درسم تموم شد... 

بعدش اون خونه رو با همسایه بغلی کوبیدن و یه واحد  خوب و نو ب من رسید و یه مقداری پول ک سازنده داد...

پولو دادم بابام...  اونم خودش یکم جور کرد و تونست خونه بخره ...

منم به واسطه ی یکی از دوستام کار خوبی پیدا کردم و تنها زندگی میکردم.. کم کم وسایل خونه خریدم.. 

تو زندگیم مخصوصا تو دانشگاه زیاد پیشنهاد دوستی و ازدواج میدادن بهم یه جورایی حس هم کمبود اعتماد به نفس هم غرور همزمان داشتم... نمیدونم تا حالا تجربه کردین این حسو یا نه...

قابل گفتن نیست برام

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

شاید ناراحتشی و امیدوارم نشی..

ولی باباتم بی عاطفه بوده..

تو مادربزرگتو از دس دادی تنها شدی یعنی نکرد بگه بیا پیش ما؟؟؟؟

چرا واقعا😓

بعدم تو پولو دادی بهش چرا😐🙄

با عرض پوزش اسم کاربریها یادم نمیمونه!                                        سوال ورزشی دارید میتونید بپرسید.
خیلی اتفاقای دیگه ام پیش اومد که بخوام بگم خیلییییی میشه...

بگو همه رو..

انگار فقط دوسداشتی قسمت بچگیتو بیشتر بگی..انگار اونه ک بیشتر سنگینی میکرده رو دلت..

بقیه رو سریع رد میشی..

با عرض پوزش اسم کاربریها یادم نمیمونه!                                        سوال ورزشی دارید میتونید بپرسید.

 یه اتفاقی تو محل کار پیش اومد ک اومدم بیرون...

و یه مدت گذشت یه کار دیگه پیدا کردم 

رییسم یه مرد مجرد سن بالایی بود از بابامم بزرگ تر...

من گاهی این فکر تو سرم میومد ک کاش بااین  ازدواج کنم...  راستشو بگم به خاطر پولدار بودنش ... 

و انگار این فکر رو داشتم ک اگه با کسی ک سن زیادی داره ازدواج کنم دیگه خیلی از مسائل رو ندارم.. 

مثلا مادر پدر ش نمیان راجع ب خانوادم چیزی بگن و... کلا فکرای عجیبی داشتم..

و همین فکر ک کاش با این ازدواج کنم رو رفتارم تاثیر میزاشت...

مثلا رو حرف زدیم باهاش... رو رفتارام ...

اونم حس کرده بود انگار ...

منو ب خودش نزدیک تر کرد ( از نظر جای کارم فقط) 

جوری ک کنارش باشم تو یه اتاق کناری... و بقیه انگار اینو متوجه شده بودن و یه تنفری داشتن بهم...

یعنی کم کم اونم ک منو به چشم ی دخترش میدید حسش داشت عوض میشد...

ولی دنیا یه ماجرای دیگه ای برام در نظر داشت...

همین رییسم که من سعی می‌کردم دلش رو ببرم ...   یه برادر زاده ایی داشت که گاهی میومد اونجا ..

 اوایل به ندرت ....  

من وقتی دیدمش نمیدونستم اصلا کی هست... واقعا یه حسی توم ایجاد شد.. و بهش علاقه مند شدم.. 

دیگه آدم قبل نبودم... همش چشم ب راهش بودم و کم کم فهمیدم کیه و...

دیگه توجهی ب رییسم نداشتم... و پشیمون بودم از رفتارم ...

همش منتظر بودم اون بیاد اصلا ببینم کیه و..

و اونم اصلا کاری نداشت اونجا ولی این حس من دو طرفه بود و اونو کشوند اونحا...

هی میرفت میومد.. 

ومن میترسیدم ک رییسم از من چیزی بگه بهش. مثلا بگه ک من به اون دارم نخ میدم و.... 

یه روز  رفتم پیشش تمام وجودم میلرزید... 

نشستم .. گفتم من یه کاری دارم باهات... 

گفتم همکارا فکر میکنن چیزی بین من و شما هست... 

گفت بیخود کردن. 

انگار بدش نمیومد سر حرف باز بشه ... گفت چیزی ام اگه باشه ب خودمون مربوطه 

دیگه دلو زدم ب دریا ...  گفتم اما اشتباهه.. 

گفتم آقای ....   نسبتشون با شما چیه..  

گفت برادر زاده ی منه...

گفتم من به ایشون علاقه دارم.... 

اصلا جو خیلی خیلی بدی بینمون بود ...   

جوری که یادم نمیره.. حس میکردم صورتم عوض شده کج شده آنقدر استرس روم بود فکر اینکه این کارم از دست بدم چی.. اینکه اصلا چی دارم میگم.. و اون چیزایی که خودمو آماده کرده بودم بگم کجا که خیلیییی در لفافه بهش بگم ک همچین چیزی نیست و ...

اون کجا و اینکه رک و بدون مقدمه و اصلا بی هیچ دلیلی وایسادم اونجا گفتم من به فلانی علاقه دارم...

 

نمیدونم اصلا چی تو دل و فکر اون بود وفتی این حرفا رو میزدم بهش...

اصلا عوض شد ..

جدی شد.. 

خودشو نباخت گفت خوب چه کاری از من بر میاد

گفتم هیچی... 

رفتم... 

بعد براش پیام گذاشتم گفتم فقط حرف های منو و شایعات رو نزارید بفهمه همین...

منظورم رو نمیدونم فهمید یا نه...

ولی رفتارش عوض شد  رسمی تر شد 

منم همینطور ...

به مرور انگار اوضاع بهتر شد چند باری باهاش حرف زدم از خودم گفتم و... اونم خیلی خیلی آدم خوبیه نرم شد باهام گفت تو جای دخترمی ... تو دختر نداشتمی و...

به روم نیاورد چیزی و من همش خودمو میخوردم که اصلا چرا همچین حرفی بهش زدم و... 

دیگه خودمو زدم ب اون راه میرفتم و میومدم...


یه روزی منو خواست گفت میخوای دستتو بزارم تو دستش؟

هیچی نگفتم...  

چند وقت بعد باز منو خواست رفتم دیدم اونم هست... 

گفت یه پیشنهاد براتون دارم خانم .... 

ایشون مدیر عامل شرکت فلان هستن ک با ما همکاری میکنن ( دروغ میگفت هیچ همکاری نبود) و ما تصمیم گرفتیم شما رو منتقل کنیم اونجا...

و.....

بعدها که باهم بیشتر آشنا شدیم گفت عموم گفت قراره یه نفر دیگه بیاد جای خانم فلانی یعنی من. و حالا تو بیا اگه میتونی یه کاری براش جور کن و من نمیتونم تعدیلش کنم و...   حالا نمیدونم راسته یا نه

هیچی دیگه من رفتم از اونجا و هنوز یک ماه نشده بود ک بهم ابراز علاقه کرد...

گفت میخوام بیرون ببینمت و....

بقیه ماجرا.....



  



شاید ناراحتشی و امیدوارم نشی..ولی باباتم بی عاطفه بوده..تو مادربزرگتو از دس دادی تنها شدی یعنی نکرد ...

بی عاطفه نبود... خیلی بدبیاری آورد...خیلی..

میخواست برام هر کاری بکنه نمیتونست...

چرا اتفاقا تابستون میرفتم پیشش .. 


بعدشم که میدونید تقریبا...

ما خیلییی زود بهم دل بستیم

و خیلی زود بهم نزدیک شدیم...

و دیگه نتونستیم از هم جدا شیم...

همسرم ک اومد خواستگاری بابام یکم مخالف بود ولی چون من میخواستم زود رضایت داد.. ولی هیییچ وقت با هم ابشون تو یه جوب نرفت ک نرفت....  

 

الانم بچه داریم و زندگی می‌کنیم کنار هم ...

این زندگی ام سختی هاشو داره... ولی من ب جون میخرم ک کنارش باشم 




من معنای خوانواده رو هیچ وقت درک نکردم الانم  شاید روابطمان نرمال نباشه. ولی من هر روزی ک میگذره خدا رو شکر میکنم... 

میگم به درک که نمیزاره تنها جایی برم... بهتر ا اون سرگردونی و در خونه ها زدن و.....

بهتر ک نرم آدمها رو نبینم... 

دست و پا زدن برای زندگی خیلی خسته م کرده... 

اینایی ک نوشتم خیلی کلی بود..

خیلی روزای سختی گذشته بهم..

زخم زبون و آزار اطرافیانم زیاد بوده...

مخصوصا خانواده مادری ک گذاشتمشون ب کل کنار...

با فامیلای پدری ام دیگه رابطه ای نداریم..

انگار خدا دستتمو گرفت گذاشت تو دامن این مرد...

سخت گیر هست... حساس هست... گاهی عصبی هست 

ولی کسیه که عاشقمه کسیه که مثل کوه پشتمه ...   کسیه ک باورم کرد...   با اینکه فهمید نیتمو ولی دست ازم برنداشت..

کسی ک پا ب پام گریه کرد ...

کسی که نمیزاره هیچ کس آزارم بده...



وقتی که گفت ازم خوشش میاد ..‌.

سریع حرف دلمو گفتم بهش...

هیچ غروری بینمون نبود از اول...

بهم گفت میومدم شاید تو رو ببینم ... وگرنه کاری نداشتم...

گفت عموم فهمیده بود گفت به خاطر این دختر میای ببرش پیش خودت 



انگار همسرم با همه ی دنیا به خاطر من دشمنی داره...

من بخشیدم پدر مادرم رو ولی اون نمیبخشه ...

میگه ولشون کن...

همش می‌ترسه تنها برم خونه شون..

میگه حق نداری خونه مادرت بری یه مرد غریبه اونجاست حق نداری بری.... 

خونه باباتم حق نداری زیاد بری... 

اون برای تو کاری نکرد. نمیخوام بری زنش ب چشم مزاحم یه نگاهی بهت بندازه... 

خودم باید ببرمت... 

خودم باید ببینمت.


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792