2777
2789
عنوان

برای دوستانم

357 بازدید | 44 پست

سلام... 

گفته بودم از زندگیم میخوام بنویسم براتون

برای شما که کنارم بودین ...

سعی کرده بودم خیلی چیزا رو فراموش کنم تا خوب زندگی کنم...

اما میخوام بنویسم تا بخونید و خودمم باهاش موجه بشم... 

شایدم  برم یه روانشناس خوب..

که اگه رفتم از روی همین براش بخونم...

سعی میکنم خلاصه باشه... که وقتتون زیاد نگیرم...

پدر و مادرم از اقوام دور هم بودن و باهم ازدواج که میکنن اصلا با هم نمی‌سازن و خیلی زود جدا میشن... 

مادرم میگه بابات از اول معتاد بود ولی مادر بزرگم ( مادر بابام) میگفت وفتی طلاق گرفتن بعدش معتاد شد و مادرت باعث شدو....

و موقع جدایی برخلاف اکثر مادرا  که برای حق حضانت میجنگن مادر من منو که اون موقع دو ساله بودم آماده میکنه و با یه کیف دستی کوچیک که همه ی وسایلام بوده میبره دم خونه ی مادر بزرگم میده بهش و میگه دیگه از شیرم گرفتمش و مال خودتون...

اینو خودشم اعتراف میکنه.... 

میگه مادر پدرش هی بهش میگفتن باید این کارو کنه...

و بعدش میره و چند ماه بعد ازدواج میکنه و سریع هم بچه دار میشه و برادرم رو به دنیا میاره ... 

و هر از گاهی میومد منو می‌برد خونه مادر بزرگم یه روز و دوباره برمیگشتم خونه ی اون یکی مادر بزرگم... 

و هیییچ وقت منو خونه ی خودش نمی‌برد...

بعد ها فهمیدم که کلا منو پنهون کرده و به خانواده شوهر جدیدش نگفته که بچه داره...  

و بعد از یه مدت شوهرش میفهمه و کلی دعوا و... بوده تو زندگیشون و بعد که اوضاع آروم میشه شوهرش میخواد ک منو ببینه و دیگه کنار میاد با قضیه و آدم بدی ام نیست و کلی ام برام دلسوزی میکنه دیگه ازون به بعد مادرم گاهی منو می‌برد خونه خودش چند روزی میموندم ولی خوب هر چی بزرگ تر شدم دیگه کمتر میومد... 

با اینکه شوهرش بارها گفته بود ک اصلا میتونه منو بیاره کلا پیش خودش چون پسرشون که برادر من هست خیلیییی دوسم داشته و همش بهونه منو میگرفته...... ولی مادرم قبول نمیکنه...

و پدرم کلا بعد از جدایی مادرم گذاشت و رفت ....

رفته بوده جنوب کار می‌کرده و درگیر اعتیادم بوده و...

من اولین بار که بابامو دیدم خوب یادمه... حدود ۵ سالم بود 

صبح از خواب بیدار شدم دیدم یه مردی تو خونه س نشسته بود چایی میخورد... از جام پاشدم همون جا نشستم... 

مادر بزرگمم روب روش نشسته بود گفت این باباته...

قشنگ یادمه اون صحنه رو...

همینجوری که نشسته بود و چایی می‌خورد زل زده بود بهم...  و هیچی نگفت... منم هیچی...

دوتامون بهم نگاه کردیم فقط...

بعدش رفت بیرون...

و فرداش اومد من دم در   بودم و  زمستون بود یا پاییز اومد یه دست به سرم کشید گفت سرما میخوری دخترم....   و دستمو گرفت رفتیم تو ...

برام یه عروسک خریده بود و کلی چیزای دیگه که یادم نیست... ولی اون عروسک به جونم بند بود و هنوزم دارمش.... نگه ش داشتم آوردمش خونه خودم.....

وقتی عروسک رو داد بهم انگار بغضش ترکید بغلم کرد و خیلییییی گریه کرد خیلییییی...

اینا رو خیلییییی  خوب یادمه ...

و هر چی به بچگیم فکر میکنم انگار قبلش یادم نمیاد و دور ترین چیزایی ک یادمه همین چیزاست...

که بابام گریه میکرد و بغلم کرده بود...

مادر بزرگمم انگار داشت بهش فحش میداد یا غر میزد سرزنشش میکرد ...

بعد از اون بازم بابام رفت و هر آگاهی میومد سر میزد ...

و یکم پول میداد و میرفت...    من چیزی یادم نیست ولی بعدا برام تعریف کردن که اون موقع اوضاعش خیلی بد بوده و خیلی از ریخت افتاده بوده و معتاد بوده...

ولی من همیشه یه چهره خیلی قشنگ و مهربون ازش یادمه که همیشه آرزو میکردم بیاد و دیگه بمونه نره ...

منو مادر بزرگم خیلی به سختی زندگی میکردیم خیلییییی ....

روزهایی بود که غذا نداشتیم بخوریم...

مادر بزرگمم مریض بود همیشه پا درد داشت دست درد داشت رماتیسمی بود...

 عموم گاهی پول میداد گاهی ام بابام اگه میومد ... که خوب همیشگی نبود...  

پولی که عموم میداد به قدری بود که بتونیم غذا بخوریم و...

مثلا من میرفتم مدرسه ولی پول نداشتیم که مانتو مدرسه بخرم.. مادر بزرگم رفته بود راضی کرده بود ک من همینجوری برم...

همه همکلاسیام مانتو سورمه ای پوشیده بودن و من با یه لباس کانه و روسری رفته بودم...

مسخره میکردن...

منی که خیلیییی ذوق داشتم برم مدرسه...   

ولی همون چند روز اول ذوقم بدجوری کور شد...

اومدم خونه و گریه میکردم همون روسری و لباسو گرفتم پاره کردم و گفتم نمیرم دیگه...

خد ا رحمت کنه مادر بزرگم رو...

یه زنی بود که با این که بی سواد بود خیلی خیلییییی  دلش می‌خواست من حتما حتما درس بخونم.... 

اون روز دست منو گرفت کشید من داشتم گریه میکردم ب خاطر نداشتن مقنعه و مانتو و کیف و....

منو به زور تو کوچه کشید و برد....

میگفت باشه میخرم برات....

رفتیم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم و...   

فکر میکردم داریم میریم بازاری جایی ک برام بخره...

ولی رفتیم در یه خونه رو زد ...   درو ک باز کردن گفت این بچه یتیمه یه کمکی بهش کنید  و.... دقیقا بچه یتیم رو یادمه که گفت....

و این شد شروع داستان... 

من هیچ وقت نمیدونم واقعا اوضاع انقد خراب بود که مادر بزرگم این کارو میکرد یا نه ..... نمیدونم...


به هر حال چند روزی گذشت منم مانتو مقنعه خریدم و کیف و..‌

رفتم مدرسه ....

خیلیییی خوشحال بودم ... خیلییی...







مثل بقیه بچه ها میرفتم.. ‌ مثل اونا خوراکی می‌بردم 

و همین راضیم میکرد تا وقتی که تو مدرسه بودم...

اما امان از اون حس تحقیر و کوچکی....

نگاه ها.... 

نگاه ها....

نگاه هایی پر از سوال .. دلسوزی ... تحقیر.... تنفر...

گاهی فحش میدادن... هول مون میدادن... 

 وسایل خیلی کهنه و اشغال میدادن بهمون...

و .... 

خیلی خیلی خیلی عذاب بود و عذاب....


و همیشه مادر بزرگم میگفت به هیییییچ کس نباید بگی....

و من حتی تا الانم به هییییچ کس نگفتم...

حتی به خودم. تو خلوت خودم... اون روزا رو سعی میکنم به یاد نیارم...

خیلی حالم بد میشه و بهم میریزم....


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

انگار این موضوع یه چیز نامرئی بود... انگار نبود... خواب بود... رویا بود... کابوس بود..‌‌

‌هیچ وقتم بعدش در موردش حرف نزدیم... 

انگار یه رازی بود فقط تو چشم هامون... 

اندوه تو چشمامون ک بهم گره می‌خورد و توانایی تبدیل به کلمه شدن رو نداشت...

من هرچقدر بزرگ تر شدم بیشتر درک کردم موضوع رو و دیگه نتونستم قبول کنم

بچه گیام به همین منوال میگذشت...

همیشه چشم ب راه اومدن مادر و پدرم بودم...

ولی بیشتر بابام... 

میرفتم رو پله ی دم در میشستم چشم می‌دوخت به ته کوچه شاید بابام بیاد ....


بعدترش انگار اوضاع بهتر شد...

عموم انگار وضعش بهتر شد خیلی کمک می‌کرد بهمون...

دیگه حتی وسایل خونه ام میخرید برامون...  فرش و مبل و....

بابام ترک کرد  اومد پیشمون موند ...

مادرمم انگار پشیمون بود بیشتر میومد...

بیشتر منو می‌برد خونه ش.. 

گاهی ام حرف از موندنم بود...

چند روزی میموندم...

اونجا اوضاع بهتر بود...

و دیگه معمولی تر زندگی میکردیم...




برات پست گزاشتم ک لایک کنی اگ نوشتی بیام بخونم..

نوشتی..لایک نکردی..

ولی اونقدر خوشم میاد از قلمت..ک خودم دوشب پشت سرهم سرچت زدم..ک اگ نوشتی جز اولینهایی باشم ک میخونم..


الانم میخونمت..❤

با عرض پوزش اسم کاربریها یادم نمیمونه!                                        سوال ورزشی دارید میتونید بپرسید.

پدرم تونست یه خونه بگیره و ازدواج کنه...  

و میگفت که حتما گفتم دخترم باید پیشم باشه...

منم بزرگ شده بودم و دیگه دوست نداشتم برم جای دیگه...

و مادربزرگمم تنها بود فقط منو داشت و موندیم پیش هم...

دیگه دغدغه ی مالی نداشتیم زیاد...

من دانشگاه قبول شدم 

بابامم زندگیش خوب بود...

یه روز مادر بزرگم بابام و عمه و عموم رو صدا زد گفت بیاد تنهایی کارتون دارم...

وقتی اومدن کفت این جواهر رو من بزرگ کردم ب اینجا رسوندم... بیشتر از شما دوسش دارم...

و اونم فقط اینجا رو داره...

اگه من نباشم چی؟

گفت این خونه چیزی نیست سه تیکه بشه ...  

بیایید از حقتون بگذرید و اینجا رو بکنیم به نام این دختر...

یه جایی بعد من داشته باشه الاخون نشه ...

بابام ک از خداش بود...

اون دوتام نمیدونم از ته دل راضی بودن یا تو رودر وایسی و...

گفتن باشه... و مگه قراره کسی بیرونش کنه و...

مادر بزرگم گفت نه حتما باید سند باشه...

و اونجا شد به نام من....

و مثل فیلما  چند ماه بعدش فوت کرد...


خودتو پدرتو زن بابات توی خونه مادربزرگت زندگی میکردین؟؟

مامانت فهمید بابات ازدواج کرده؟همچنان میومد دنبالت؟؟؟ و میرفتی؟؟

با عرض پوزش اسم کاربریها یادم نمیمونه!                                        سوال ورزشی دارید میتونید بپرسید.

انگار که تمام شهر تمام مردم دنیا مردن...

آنقدر که رفتنش سخت بود...

ماه بود...

میتونم صد صفحه راجع بهش بنویسم... 

ماه بود ماه...

هیچ وقت یادم نمیاد سرم حتی داد زده باشه... 

فقط مهر و محبت بود...

همیشه درد داشت ولی نمی‌ نالید...

همه ی دنیا رو برام میخواست...

برام گاهی خواستگار میومد .. از آشنا و همسایه و.. چون شرایط منو می‌دونستن هر چی پسر که هیچ جا راهشون نمیدادن خواستگاری می‌فرستادند برا من... 

چنان جوابشونو میداد ک من اعتمادبنفس میگرفتم...

همیشه میگفت بختت بلند باشه مثل موهات...

هیچ وقت از مادرم بد نگفت... 

هیچ وقت دست رد ب پدرم نزد

همیشه ام اینجوری نبود بابام میومد پول بیاره..

گاهی میومد هیچی نداشت... 

پول میداد بهش میگفت بده ب من بره برام خرید کنه از طرف خودش( اینو بابام بعدها بهم گفت) 

منو جوری بزرگ کرد که درس بخونم. میومد مدرسه همش  یه جذبه ای داشت انگار...



خودتو پدرتو زن بابات توی خونه مادربزرگت زندگی میکردین؟؟مامانت فهمید بابات ازدواج کرده؟همچنان میومد د ...

نه بابام خونه گرفت... 

منو مادر بزرگم باهم بودیم..

مادرمم بچه بودم میومد دنبالم...

دیگه اون موقع ها ک بابام اومد و بزرگ بودم زنگ میزد خودم میرفتم..

یا سر کوچه ای جایی وایمیستادم میومد

نه بابام خونه گرفت... منو مادر بزرگم باهم بودیم..مادرمم بچه بودم میومد دنبالم...دیگه اون موقع ها ک ب ...

من میخونمت همچنان..

با عرض پوزش اسم کاربریها یادم نمیمونه!                                        سوال ورزشی دارید میتونید بپرسید.

بعد فوت مادر بزرگم من رفتم خوابگاه...

یه همکلاسی داشتم دوست صمیمیم بود بهش گفتم  کاش منم خوابگاه بودم نمیتونم تنها تحمل کنم خونه رو...‌

باباش آشنا داشت کارم رو درست کرد بهم خوابگاه دادن

خونه رو اجاره دادم... 

و رفتم خوابگاه.. با پول اجاره ( یه خونه خیلی کوچیک بودا.. ولی برای یه دانشجو خوب بود پولش ) خوب میگشتم .. 

به تیپم می‌رسیدم.. 

همیشه یه حس بدی همراهمه ک کسی نفهمه چی بهم گذشته و واسه همین همیشه پولامو خرج لباس و تیپم میکردم...

برای همینم انگار دور و برم بیشتر دوستام از خودم خیلی سطحشون بالاتر بود....

تابستون یه بار تونستم خوابگاه ترم تابستونی بگیرم ...

یه بارم رفتم خونه بابام...



از مادرم خیلی دل خوشی ندارم...

سرد و بی عاطفه س

کلا همینجوریه.‌‌

یه وقتایی ام که بیشتر از چند روز پیشش بودم روش باز می‌شد بهم زبون تندی داشت و.... 

خیلی خاطرات خوبی ندارم باهاش..‌

ولی خودش معتقده ک زحمتم کشیده...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792