با خانواده همسرم چند ساله تو ی ساختمونیم اینقدر اذیت شدم و هرچی ب شوهرم التماس کردم مستقل نمیشدیم تا اللن ک ی خونه در حال ساخت داریم با خاواده شوهرمم کلا قطع ارتباط کردم دیشب با شوهرم دعوا کردم ک حالم خوب نیست زودتر خونه رو بسازیم ک مادر شوهرم اومد خونمون شوهرمم ب مادرش حرف زد ک همه اینا تقصیر تو هست اگه زن منو دوست داشتی اذیتش نمیکردی حال روزش این نبود مادر شوهرم گفت چی کار کردم منم هرچی تو دلم بود ب زبون اوردم ک چ حرف هایی بهم زدید چون مادر شوهرم خیلی جلو بچه هاش سرم داد میزد تحقیرم کرد و همیشه هم میگفت سهمی ب تو نمیدم از این خونه البته ب شوهرم نمیگفت ب من میگفت ک منو حرص بده منم پامو کردم تو ی کفش ک دیگه تو این خونه زندگی نمیکنم و مدام شوهرمو میزارم تحت فشار ک زود خونه رو بساز و همیشه دعوا داریم چون حالم خوب نیست فکر میکنم بریم از خونه حالم خوب میشه حالا شوهرم بعد از دعوای دیشب دیگه با خودمم حرف نمیزنه بازم ب حال بدهام اضافه کرده همش دارم ب خودکشی فکر میکنم ولی بچه مو کار کنم