ماجراش اینه از تاپیک قبلیام کپی کردم=
من یه خاستگار داشتم
مادرش یکم هرز میپرید
میخواستم خودمو بزنم به نفهمی و ندونستن برم سرخونه زندگیم
به خانوادم تاکید کردم هیچی نگید
خواهرم رفته گذاشته کف دست شوهرش اونم گفته عههه زنیکه چطور فلانه
منم گفتم چرا گفتی
گفت دوست دارم گفتم غلط کردی به چه حقی تو زندگیم دخالت میکنی
شروع کرد دری وری گفتن اکسم رو اورد به روم
خانما بخدا تقصیر من نبود تقصیر اکسم بود
اون خیانت کرد بهم گفت گمشو اگه خوبی بودی الان سر خونه زندگیت بودی نه با این خانواده خراب
کلییی هم نفرینم کرد که ان شاءالله عروسیتو به چشم نبینی دختره خراب تو هم برو پیششون....