افسردگی دارم چند وقتیه میرم کلاس هنری
برادرم دشمن خونیمه
خانوادم بدشون میاد من پول اسنپ بدم برم کلاس
صبحا داداشم منو با هزار خفت و خاری میبره کلاس
امروز هر چی از دهنش در اومد بارم کرد غرورمو له کرد
رفتم کلاس تشکیل نشد هوا خیلی سرد بود مجبور شدم یه راه خیلی خیلی طولانی رو یک ساعت پیاده روی کنم و برگردم آخه دیگه میترسیدم به اون حیوون زنگ بزنم کل مسیر گریه کردم حالم بده تازه رسیدم خونه تمام بدنم درد می کنه
کاش پدر و مادرا وقتی عرزه رسیدگی به امورات بچه هاشون رو ندارن بچه نیارن
کاش بمیرم
کل مسیر کفر گفتم و خدا رو نفرین کردم اشکام بد نمیاد دارم گریه میکنم داداش عوضیم یه متر اونور تر کپه مرگ شو گذاشته نمی خوام بفهمه دارم گریه میکنم