دختر چیکار داری با خودت میکنی
میدونم چی میگیا چون خودمم دیوانه وار و مریض کسیو دوست داشتم که حتی تصور اینکه یه روزی ازش جدا بشمو نداشتم
کسی که باهام قهر اگه میکرد مریض میشدم، منی که اینقد سختیا تو زندگیم دیده بودم که دیگه آبدیده شدم با هر حرفی از جانب اون کارم به بیمارستان و سرم میکشید، با اینکه بنده خدا آدم بدی نبود و فقط اون حجم توجهی که من دوست داشتمو بهم نمیداد اما بعد یه مدت که دیدم دارم ازار میبینم ترکش کردم. مردم و زنده شدم ولی ترکش کردم، شبانه روز بی وقفه گریه کردم نه غذا خوردم نه خوابیدم ولی ترکش کردم
و یه چیزی بهت بگم اونقدام که ما میترسیم سخت نیس، شاید چند هفته اول اره اما بعدش عادی میشه من بعد دوماه به زندگی برگشتم کارامو از سرگرفتم و رو روال افتادم نمیگم یادش نمیوفتادما نه اما عادی میشه برات، شاید حتی به کیسای دیگم فکر کنی بعد یه مدت
یه چیز دیگه هم که هست اینه که وقتی مردی هیچ ترسی برا از دست دادنت نداشته باشه وضعت همینه، من همش اعتراضامو کوچولو کوچولو میگفتم اما چون میدونست دیوانه وار دوسش دارم و قطعا هیچوقت ترکش نخواهم کرد سعی نمیکرد رفتاراشو تغییر بده، اما وقتی رفتم به تکاپو افتاد و الان دختر، زمین تا اسمون رفتارش عوض شده، همونی شده که من همیشه ازش میخواستم
بنظرم عمر و جونیتو پای ادمی که قدر محبتاتو نمیدونه نذار، این ظلمو به خودت نکن