تازه ازدواج کرده بودم بعد برادرشوهر ۳۰ سالم کارش نزدیک خونه ی ما بود .. انگار احمقا گفتم شب نرو خونتون راهش دوره بیا همینجا بخواب ...وای دوسال افتاده رو سرم خدمت بهش وظیفم شده بود .. طوری که اگر غذاش دور میشد مادرشوهرم سگ میشد خدا نگذره ازشون ..
دیگه یه دعوای اساسی کردم پرتش کردم بیرون .. الان دیگه چشمدیدنش ندارم وهیچ وقت خودمو نمیبخشم