ما خیلی تنهاییم دوتا بچه کوچیک تو شهر غریب حتی بچه هام آفتاب نمییینن.خونم کوچیکه حتی نمیتونیم بیرون نگا کنیم جلو رومون دیواره خلاصه امشب ب شوهرم گفتم بریم با ماشین یه دور بزنیم حالو هوامون عوضشه کلی بهپپنه اورد خودش رفت یه دور زد اومد گفتم من میرم خونه مامانم ک شهرستان قیامت کرد میگه خودت برو بچه هارو حق نداری ببری گفتم دلخوشی از خونه زندگیت ندارم معلومه ک میرم خلاصه خیلی دعوا کردیم بچه هام ترسیدن