روز اشنایی میرن یه کافه ای پسره میگه چی میخورید ...
بعد مامان دختره میگه پاشید بریم اینجا خوب نیست ک بریم جایی بیرون فضای بازی جایی
بعد پسره ام از خدا خواسته میگه هرچی شما میگید فلانی چون گفت کافه اومدیم هرجور شما میگید میخواید بریم
ک بلند میشن ازون کافه
بعد میرن ابشار اونجا پسره جلوی یه دونه ازینا ک ابمیوه و ذرت اینا میفروشن وایساده گفته چی میخورید بخرم دوبار گفته بعد دختره گفته اب هویج اون خودشم بلال تنوری مامان دختره گفته نمیخورم بعد ۳دفعه گفته بگو نگفته
بعد پسره رفته واسه خودشو و دختر خانوم گرفته
مادرشم اینارو تنها گذاشته حرف بزنن دخترم ازین موضوع ناراحت شده ک باید پسره به زورم شده برای مادرش یه چیزی میگفته بعد بیشتر ازونم ناراحت شده دیده ذرتش توش دوتا قاشقه و به روی خودش نیاورده ک ناراحت شده
و میگه این اولین قرار خووش باید عقلش میرسید میگفت بریم فلانجا درست حسابی پذیرایی بشه به مامانش گفته چرا از کافه پاشدی گفته دلم نیومده اونجا خیلی گرونه