تازه مادرشوهر من مثلا مثلا خوبشه دیگه بداش که بماند هر روز دخترش مسافرت بود دوسال ده بار سفر میرفت این با خوشحالی تعریف میکرد دوسه تاشم خودش باهاش میرفت حالا من تا میخواستم برم اونقدر ناراحت که دیگه کم مونده بود گریه کنه تا میدید مانمیخوایم بریم فوری میگفت وای اون یکی عروسم گناه داره کاش اونم میرفت هیچوقت نمیره،همیشه خدا کفارت میریخت منم یه بار نه گذاشتم به برداشتم گفتم اولا ببرش بعدم چرا وقتی دخترت میخواد بره یادت نیست اون عروست گناه داره بعدم مگه من دستش گرفتم خب اونم بره،دیگه چند بارم که میرفت میگفتم آخی کاش مامان منم بره تنگی کانال نخاع داره نمیتونه مثل شما بره،دیگه همون شد که چیزی بگه