خونه مادربزرگش هر کاری میکنه ازاده
و دم غروب یه پارک و کافه میبره پدرش گاهی فک کنم
من بیشتر فکر میکنم یه خلا درش هست وقتی میره اونجا
و پدرشو میبینه خیلی خوش حال میشه
چند وقتیه با یه خانوم و بچه اون خانوم میرفتن پارک
بعد اومدن پسرم همش بغض داشت
یا یه جاش زخم بود
نگو به اون بچه حسادت میکرده
و اون بچه اینو میزد
اینجوری خودش بهم گفت