تروخدا بگین من چیکار کنم باهاش خانما من نمیخوام ناراحتش کنم ولی خیلی وقته داره با منو شوهرم زندگی میکنه دوتا بچه دارم اونام خیلی وابسته ب خالشونن با پدرم مشکل داره نمیره خونه خودشون میگه میخواد ب زور شوهرم بده سی و پنج سالشه دیگه سنی ازش گذشته ولی الان سه ساله باماست خیلی ناراحتم از این بی درکی اون و پدرو مادرم مگه میشه مگه میشههههه از یه طرف میترسم چیزی بگم تمام این سالاهام به باد بدم از طرف دیگ فکر میکنم شاید تا اخر عمر نخواد ازدواج کنه تکلیف من چیه
یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.
نمیتونی با همسرت هماهنگ کنی یه هفته برید مسافرت مجبور بشه بره خونشون اومدی دیگه بهش رو نده
پیش اومده تاحالا نبودم بعد از اینکه برمیگردم بازم همون اشو کاسس میشه درخواستمو قبول کنین بیشتر قضیه رو باز کنم کمکم کنین بخدا دارم دغ میکنم مشکل زندگی خودم کم نیس ولی این موضوعم شده غوز بالاغوز
پس رسما داره در حقت نامردی میشه ، چرا زندگی خودتو وقف خاهرت کردی؟ یسوال دیگه ، ایا تو ی موقعیت دیگه ...
بخدا یسری وسط گریه هام گفتم چرا فکر میکنی من از تو بدم میاد فقط مبگم جلو وشهرم خوردم نکن منت رو سرم نباشه یکم بفکر زندگیم باش بخدا خود تو شوهر کنی ی هفته بشینم بعد از اون میگی دیگ نمیخوای بری خونه خودت
بخدا یسری وسط گریه هام گفتم چرا فکر میکنی من از تو بدم میاد فقط مبگم جلو وشهرم خوردم نکن منت رو سرم ...
گریه و ناله رو ول کن ، خیلی قاطع و حق بجانب حرفتو بزن ، حق صددرصد با توئه ،امشب بعد شام در حضور شوهرت بهش بگو ،،، بگو خواهر عزیزم دیگه وقتش شده بری خونه بابا ،اگه نمیخای بری هم میتونی برا خودت خونه جدا اجاره کنی بودنت اینجا بیشتر ازاین درست نیس ب منو زندگیم داری صدمه میزنی هیچ کجای دنیا کسی ندیده ادم بره خونه خواهرکوچیکتر و دامادشون زندگی کنه ، تااینجام من چشمم رو خیلی چیزا و حرفا بستم ولی دیگه نمیتونم ، بعدم بگو خودت وسائلتو جمع میکنی یا کمکت کنم؟
بخدا تاحالا خیلی بحثش پیش اومده خودشم قبول داره کارش بده ولی بازم تکرار میکنه
ببین خواهر من دختر مجرد تو خونه خودت خواهرت باشه درست نیس من خودمو مثال میزنم شوهر خواهرم پسر عمه ام بعضی اوقات مامانم میرفت جایی مجبوری میموند خواهرم میگفت بیا اینجا پیش بچه ها به خودم اجازه ندادم برم مگر اینکه با مامانم برم برگردم