سلام
داستان از جایی بود که این دوستم و من از بجگی دوست بودیم تا الان که ۲۲ سالمونه
۱ سال پیش لین دوستم دانگشاه قبول شد شیراز ما رشتی هستیم
من و دختردایی همین دوستم هم نسبتا دوستیم میخواستیم بریم مسافرت بهش زنگ زدم گفتم میشه دو روز بیایم پیشت(خونه داره)
با لحن به شدت بد گفت نه واسه چی بیای من صاحب خونه ام گیر میده به آرایش و لباس شماهم حرف حالیتون نمیشه خط چشم میکشید تا پس کله اتون هم خونه ام اذیت میشه نه نیاید
من هیچ حرفی نزدم گفتم باشه عزیز نمیآیم دعوا نداریم باهم که
دلخور شدم خیلی خیلی چون تو این ۱۵ سال هرجا خودش یا خانواده اش مشکل خوردن زنگ زدن بهم چه مالی چه وسایل چه لباس هرچی ک فور کنید
حتی وقتی رفت شیراز میز نداشت که روش وسایلش و بزاره من میز قدیمی خودم که نو نو بود بخدا رو دادم بهش ، ماملنم لوازم خانگی داره کلی ظرف و ظروف نو دادم براش اصلا پول هم نگرفتم
من دلخور شدم رفتم شیراز کارمو انجام دادم دور زدم اصلا ازش خبر هم نگرفتم
دیروز برگشتیم دیدم امروز استوری گذاشته که بچه دخترداییش خونه اشون ، خب چیزی نگفتم بیشتر دلخور شدم
بعد امروز من رفتم به پدر مادرش سر بزنم آخه همین یه دختر و داشتن وقتی رفت دانگشاه یهو تنها شدن میرم سر میزنم بهشون
مادرش گفت آره دخترم میگفت ازت ناراحت شده خندیدم ارکم چیزی نگفتم برگشت گفت تو باید به دخترم حق بدی این چیزا
بازم چیزی نگفتم گفت دوستی و درست کن قهر نکنین خوب نیست
شما چی میگین؟ من دوستیم و درست کنم با همچین ادمی؟