#پارت_929
حاجی تسبیح رو با خشم دور مچش پیچوند:
- حالا کسی به غیر خودمون و خدامون اینجا نیست، راستشو بگو دوستش داری یا نه فقط بهش ترحم میکنی؟
سرم پایین افتاد... از خجالت یا ناباوری.
یه روزی عشق نوشین رو پیش حاجی اعتراف کردم و حالا نوبت لیلا بود!!
- همیشه فکر میکردم آدم وقتی یه حسی رو با یه نفر تجربه میکنه، دیگه نمیتونه اون حس رو به یه نفر دیگه داشته باشه.
حاجی زیر لب ذکر گفت و نفسش رو با لپای باد کرده داد بیرون.
- اون اگه ذاتش خراب بود که اینجا رو، رو سرت خراب میکرد نه اینکه وایسه پای سینک و بچه به پشت ظرف بشوره. بهروز رنجوندن کسی که دوسش داری ممکنه چند ثانیه طول بکشه، اما جبران اون شاید سالها...
تبسمی امیدبخش رو لبای خستهی حاجی نشست:
- به هر حال بهتره بری جلو و حرف دلتو بهش بگی، بگو که دوسش داری...
برگشت سمت حیاط و چشم دوخت به افق:
- یکی رو دوست داشتم. بچه سال بودیم، این پا و اون پا کردم و بهش نگفتم دوسش دارم... من نگفتم و اون الان دو تا بچه داره.
به چشمای متعجب بهش نگاهی انداختم. اخم مسخرهای کرد:
- اینجوری نگام نکن، حاج خانوم همه چیزو میدونه.
کنارم نشست و دستای گرمشو رو زانوهام گذاشت:
- پای حرفی که میخوای به لیلا بگی وایسا، آدم تا نتونه پای حرفش وایسه نمیتونه پای یکی دیگه وایسه... خوب دو دو تا کن ببین واقعا میخوایش یا نه؟
با کسی که روحت رو دیده
چه جوری میشه دوباره آشتی کرد؟
لیلا نمیدونه، اما تو این ساعت و این لحظه همهی وجودم شده.
بعضی وقتا حضور یه نفر تو زندگی، بهت احساس امنیت و آرامش میده. احساس زنده بودن، مهم بودن، اون وقته که دلت میخواد بهش بگی دوسِش داری.
رفتم که بهش بگم ولی تو چشماش اون آرامش و مهربونی همیشگی نیست.
با نفرت نگاهم کرد... گفت دلش نمیخواد کسی منو اون رو با هم ببینه، اینجا هم نگران آبروش بود. هرچی لایقم بود بارم کرد. هیچ حرفی به غیرِ عذرخواهی به ذهنم نرسید.
«اولینباری که دیدمت فکر نمیکردم تو همون کسی میشی که قراره برات بمیرم.»
ولی نگفتم، نگفتم و آتیش گرفتم.
بعضی وقتا برای دوست داشتن یه نفر باید غریبه بمونی. زندگی تَرکم کرده بود، اون و پسرش برام زندگی آوردن. اون دو تا همهی وجودم شدن. ولی منو از خودش روند، قیدش رو باید بزنم، هیچ حسی به غیر از تنفر به من نداشت.