2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 21451 بازدید | 1597 پست
رمان قمصور کجاس؟

تو تاپیکهای استارتر هست 

صفحه قبلی تاپیکاش ۲تا تاپیک هست ب اسم قمصور اونی ک ۳۷صفحه جلورفته اونه

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

بهت حسودیم شد استاتر عزیزمنم یه تایمی خواستم رمانی که می‌نویسم رو اینجا منتشر کنم جز. دو نفر اصلاً ا ...

منم اولش زیادنمیخوندن کم کم اومدن به خوندن همچنین😉

الان میزارم

خیله خب من آمادم😁😁

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

عزیزم نویسنده رمان مهدحت هنوز چیزی ننوشت؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸


#پارت_930



دور از این قضایا همیشه فکر میکردم، خیلی سخته کسی رو دوست داشته باشی و طرف از احساست بی‌خبر باشه و حالا... دارم این وضعیت سگی رو با تمام وجود حس میکنم.

بازم شب خواب نداشتم، فکر اینکه بوی زغالسنگ مهدیار رو اذیت کنه و نذاره بخوابه، لحظه‌ای رهام نمیکنه.
جنگ میان عقل و قلب به اوج رسید... عقلی که به بی‌عقلیم حکم داد و قلبی که با فکر اون، ضربان گرفته بود.

دو روزی هست داروهای سرطانم رو نمیخورم... باز زدم تو فاز افسردگی و بیهودگی.

دکتر جدیدی از مرکز فرستادن. زمین تا آسمون با لیلا فرق داشت، هر چی لیلا کوه نجابت و حیا بود، دکتر اسفندیاری هیچ اعتقادی به این چیزا نداشت.

بار اولی که دیدمِش از قطار پیاده شد و خرامان جلو اومد، دستشو دراز کرد تا باهام دست بده... این رفتارا برای من غریبه بود.
دست به سینه سلامی کرده و کنار کشیدم تا خانوم‌ تشریف ببرن ساختمان اداری.
صد رحمت به خانم احدی. فیس‌ و افاده‌ی دکتر جدید رو خاور هم نمی‌تونه بکشه.

قرار شد بره درمانگاه، تا همگی جمع بشیم اونجا و یه معارفه‌ی اجمالی داشته باشیم. بعد نیم‌ساعت، خانوم افتخار داده و از اتاق بیرون اومد. با دیدن تیپ دکتر جدید، حاجی سرشو تکونی داد و پایین انداخت.

ناامید نیم‌نگاهی به من و احدی هاج و واج انداخت و زیر لب زمزمه کرد.
- خدا آخر و عاقبتومون رو با این خانوم ختم بخیر کنه.

- شنیدم دکتر قبلی هم‌ اینجاست، بگین بیاد، باید درمورد وضعیت بیمارا و پرونده‌ها برام توضیح بده.

احدی رو فرستادم دنبال بلقیس و لیلا.
فکر دیدنِش ته دلم رو خالی میکنه، پاهام ضرب گرفته و خیال بی‌خیالی ندارن.

حاجی دستی رو زانوم گذاشت:
- آروم باش، خدا بزرگه.

احدی به همراه سه کارگر با سینی صبحانه برگشت، خبری از لیلا نبود. چشمم به در خشک شد، نمیتونم چیزی بخورم.
با سلامی که داد از خیال بیرون اومدم، حاجی و احدی به احترامش بلند شدن. مسخ شده بلند شدم. به سمتم برنگشت، دریغ از یه نیم‌نگاه ولی با بقیه احوالپرسی کرد.

برام‌ مهم نیست تحویلم نگرفت، همین که می‌بینمش کافیه. محو تماشا شدم، ضربه‌ی حاجی به پهلوم رو یادم نمیاد.
من بهش مبتلا شدم، باورم نمیشه بعد چند سال، با دیدن یه زن، تپش قلبم رو نتونم کنترل کنم!!


پارت_931#  




مهدخت


تکه پارچه‌ای پیدا کرده و انگشتمو ‌بستم.


- بلقیس خانوم لطفا صبحونه‌ی رئیس و دکی جدید رو بفرستین درمونگاه.


بلقیس با حرص خندید و لب به دندون گزید:

- پس‌ دُکیِ جدید، خانومه!!


فرناز لقمه‌ی عسل رو‌ زود دهنش گذاشت تا کثیف‌کاری نکنه:

- آره بابا، یه تیتیش مامانیه که نگو!


چه زود برام جایگزین انتخاب کردن!

بین خودمون باشه، دلم گرفت که دیگه تو اون درمانگاه نیستم.

نو که اومد به بازار ...کهنه میشه دل‌آزار.


احدی با قدمای بلند خودش‌ رو‌ بهم‌ رسوند. بغلم کرد. به سر و وضعم نگاهی انداخت و موهام رو داد پشت گوشم. می‌دونم وضعیت مرتبی ندارم، چه میشه کرد.


- رئیس گفتن شما هم بیاین یه گزارش کلی به این خانوم دکتر از ما بهترون بدین.


با دیدن لب‌ و لوچه‌ی آویزون و اَداش، ناچار خندیدم و کنار زدمش:

- اینجا کار دارم، بعداً میام.


دیروز توی دفتر کار اسماعیلی، با سجاد عقد کردن. نجمه و بلقیس هم بودن.

خیلی اصرار کرد منم برم، ولی گفتم دیگه پا تو اتاق رئیس نمیذارم.


- بازم تبریک میگم، خوشبخت بشی عزیزم.


- اسمش سجاده.


به‌ پهلوش زدم:

- می‌دونم بابا، انگار‌ من معرفیش کردما.


تازه متوجه مهدیار شد، سرش رو بوسید.

- بذار کارم‌ تموم‌ بشه، حتماً میام... تو برو.


بلقیس سینی‌های صبحانه رو پروپیمون کرد.

- شما دو تا صبحونه رو اینجا میخورین؟


احدی سینی صبحانه‌ی خودش رو برداشت:

- من برم اونجا، لازمه باشم.


با ناز راه میره. ناز و عشوه جزء جدایی‌ناپذیر زن جماعت بود، بیچاره‌ سجاد... کی‌ میکشه این همه ناز رو؟

از لحاظ عقلی خیلی بزرگ‌ شده، شاید یکی از خاصیتای عشق این باشه.

قدیمیا میگن: آدم عاشقِ مجنونِ، عقل نداره، دلش براش تصمیم میگیره.


حتمی همون قدیمیا با دیدنم به شونه‌ام بزنن و بگن: نگفتیم عاشقا عقل ندارن، بیا یکیش این‌و حال و روزش.


کمی نون وپنیر خوردم و بچه رو به یکی از دخترا داده و رفتم درمانگاه. خدا کنه اسماعیلی اونجا نباشه.

پرده‌ها رو کشیدن و داخل درمانگاه معلوم نیست.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز