پارت_876#
رو به سمتش کردم، تا حالا انقدر به هم نزدیک نبودیم... بویِ عطرش حالمو خوب کرد. آرامشبخش بود، نمیتونم تو چشماش نگاه کنم، اما اون زوم کرده رو صورت گل انداختهام.
سرمو پایین انداختم و دستپاچه جواب دادم:
- اجازه بدین برگردم درمانگاه. شما راست میگین امشب وقت مناسبی برای طرحِ این مسئله نیست.
دستشو برنداشت، به دستگیره بازم فشار آوردم.
- لطفاً بهم بگین من چه جور آدمی هستم؟
دستگیره رو ول کردم و پشت به اون رفتم کنار پنجره... نمیتونم نگاهشو، گرمایِ نفساشو که به صورتم میخوره رو تحمل کنم. من چِم شده؟
به حیاط نگاهی انداختم.
- یه آدم خشک و جدی و سختگیر که بویی از عشق نبرده، چون اگه میدونستین عشق چیه مثل من از شنیدن علاقهیِ اون سرباز به خانوم احدی خوشحال بودین دلتون میخواست اونا به هم برسن.
نفسی تازه کردم و لبم رو تر:
- اجازه بدین من برم، مهدیار گرسنه است.
بدونِ اینکه نگاهش کنم سمت در رفتم. کشید کنار و در و برام باز کرد، زیر لب شب به خیری گفتم و زدم بیرون.
مهدیار و رو تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم و برایِ حماقتم حرص خوردم.
مثلاً رفته بودم تا با طرح موضوع احدی ناراحتیشو از یاد ببرم که اوضاع رو خرابتر کردم.
من به اون سرباز قول دادم که به کسی چیزی نگم، اگه اسماعیلی به روش بیاره برای اون و من خیلی بد میشه.
در درمانگاه به صدا در اومد. شاید نجمه و بلقیس بودن، پالتومو در آوردم و رفتم دم در.
- خانوم دکتر، یادتون رفت نارنگی بخورین، تو این فصل برای خودتون و مهدیار خوبه.
مردد به نارنگیهای تو بشقاب نگاه کردم.
- نگرانِ خانومایِ دیگه نباشین از فردا براشون میانوعده نارنگی و میوههای دیگه میارن.
اون فکر میکرد که من یادِ زندانیها هستم و تا اونا نارنگی نخورن منم نمیخورم.
منو چه جور آدمی شناخته بود؟
یکی مثل خودش که هوای همه رو داره.
موهامو داخل روسری دادم. نیمنگاهی به هم انداختیم، بشقابِ نارنگیها رو گرفتم و زیر لب تشکری کردم.
برگشت بره که گفتم:
- خواهش میکنم با اون سرباز، کاری نداشته باشید، اون منو مَحرمِ خودش دونست.
برف تو سر و صورتش میزد:
- من که نمیدونم اون کیه؟ ولی فکر خوبیه... باید کمکم برای نیروهام آستین بالا بزنم...
لبخندی به هم زدیم و در رو بستم.