2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17693 بازدید | 1535 پست


پارت_868#  




موهامو باز گذاشتم‌ و یکی از تیشرت‌ها رو تنم کردم. پالتو رو پوشیده و کمی عطر که تو بساط دکتر بود و جا گذاشته رو به خودم زدم. تو آینه‌یِ کوچیک دستشویی به صورتم نگاهی انداختم.

چرا انقدر به خودم میرسم؟

مشتی آب به آینه زدم و برگشتم و باز موهام رو پشت سرم جمع کردم.

لباسم‌ رو عوض کردم تا بویِ عطر ندم.

باز پالتو و کلاه نخ‌نما و شال‌گردنی کلفت و پُرز زده رو پوشیدم.


از روزی که اومدم درمانگاه، کمی صورتم چاق شده و به قول بقیه، آبی زیر پوستم دَویده.


از خودم بدم اومد... یادِ حرفِ بلقیس افتادم که هرازگاهی وقتی شبا به خاطر مهدیار بیدار میموندم میگفت:

- یادت نره، گاهی هم برای خودت زندگی کن، بعدا پشیمون میشی که چرا برای خودت وقت نذاشتی.


از رفتن پیش اسماعیلی منصرف شدم، بالاخره خودش سری به اینجا میزنه.


بازم بیمار داشتم، یکی از نگهبان‌ها بود... پسر جوونی که همه ازش تعریف میکردن، نجمه و بلقیس میگفتن پسرِ سربه‌زیر و کاری هست. قد بلند و لاغر، با ابروهای پر پشت و سری کم مو... لیسانس زیست شناسی داشت و از شانس بد، اینجا باید تا چهار سال سربازی اجباری‌شو به پایان میرسوند. با آقای اسماعیلی، وارد کمپ شده بود.


- بفرمایید، چه کاری از من بر میاد؟


سربه‌زیر اومد و روی صندلی نشست، کلاه از سرش برداشت و دستی تو موهاش کشید. آب دهنش قورت داد و نفسی بیرون داد. سردش بود و طول می‌کشید تا یخش آب شه:

- ببخشید من بیماری خاصی ندارم، فقط... فقط از... پنجره دیدم که خانم منشی دارن اینجا... گ... گریه میکنن، اومدم بپرسم مشکلی پیش اومده.


تا بخواد حرفش‌ رو تموم کنه، ده بار سرخ و سفید شد. لبم برای خنده بالا رفت، خودمو کنترل کردم. خدایا باور کردنی نیست، تو این کمپ جهنمی، عشق جوانه زده بود؟


روی میز کمی خم و تو‌ صورتش دقیق شدم، سردش بود یا استرس داشت، دستاش سرگردون بود. گاهی زیر بغل میبرد و گاهی رو سینه غلاف میشد و گاهی روی صورتش می‌نشست.


- شما نسبتی با خانم احدی دارین؟


تو همون حالت جواب داد:

- نه...نه هیچی، یعنی هیچ نسبتی باهاش ندارم.


خودش رو لو داد، بازم به روش نیاوردم.

- من دکترم و خودتون که میدونید اجازه ندارم اَسرار مریضام‌ رو به کسی بگم. ولی اگه بخواین بهشون میگم که نگرانش بودین



سراسیمه از جاش بلند شد:
- ببخشید که مزاحم شدم، لطفاً به رئیس چیزی نگین، شاید خوششون نیاد.

قدم‌ رفته و برگشت:
- میدونید که ما اینجا مجبوریم چند سالی با هم باشیم، پس باید از حال هم باخبر بشیم و به درد هم بخوریم تا تحمل این محیط برای همه کمی راحت باشه.

مرد فهمیده‌ای بود... با حرفایی که ازش شنیدم، میشه گفت احدی شانس آورده.
بهش اطمینان دادم که کسی از موضوع خبردار نمیشه. بدرقه‌اش کرده، در و بسته و بهش تکیه زدم.

گونه‌های قرمزش یادم اومد، خندیدم.
من و اون همدرد بودیم... می‌دونم چی‌ میکشه؟

باز در زدن، حتماً خودش بود.
با خنده در رو باز کردم، اسماعیلی تو چهارچوب در ایستاده بود... خنده رو لبام‌ ماسید. لب گزیدم و جواب سلامش رو دادم و تعارف کردم بیان تو اتاق معاینه.

- مهدیار کجاست؟

بدونِ اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
- بردمش پیش‌ مادر بزرگاش.

روی صندلی نشست، بوی به قول نجمه عطر خاصش دماغم رو پرکرد. چند تا پوشه از آمار و مدارک درمانگاه گرفتم سمتش، با دقت مطالعه کرد.

چایی براش ریختم و رو میز گذاشتم.
اصلاً متوجه نشد، انگار آمار ِبیمارای روحی تو کمپ غافلگیرش کرده بود.

- این اصلاً خوب نیست خانم دکتر، واقعاً نگران کننده است.

تو صندلی جابه‌جا شدم و دستی به روسریم کشیدم:
- بله متاسفانه دلایل زیادی هست که این زنها رو به سویِ افسردگی سوق میده.

من چرا دارم‌ این مدلی و رسمی حرف میزنم؟
- متاسفانه دکتر قبلی حال و حوصله‌یِ گوش دادن به حرفا و درد و دلایِ خانوما رو نداشت، خودِ من هم یکی از اونا بودم.

سر بلند کرد و نگاهی گذرا به صورتم انداخت.

- اگه لطف و محبت شما در حق من و پسرم نبود، نمیدونم با خودم‌ و حالم چیکار می‌کردم؟

نگاهم رفت سمت اتاقمون.
تنها مأمن امنِ دنیا برای من و پسرم.
اونجا زیباترین و امن‌ترین مکان برای ما دو تا بود.
خوشبختی نصف و نیمه زیر لبام تازه داشت مزه میکرد، تبسمی حاصل اون آرامش‌ رو‌ صورتم نقش بست.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

عزیزی

امروز این رمان و تموم مبکنی؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


پارت_869#  




سراسیمه از جاش بلند شد:

- ببخشید که مزاحم شدم، لطفاً به رئیس چیزی نگین، شاید خوششون نیاد.


قدم‌ رفته و برگشت:

- میدونید که ما اینجا مجبوریم چند سالی با هم باشیم، پس باید از حال هم باخبر بشیم و به درد هم بخوریم تا تحمل این محیط برای همه کمی راحت باشه.


مرد فهمیده‌ای بود... با حرفایی که ازش شنیدم، میشه گفت احدی شانس آورده.

بهش اطمینان دادم که کسی از موضوع خبردار نمیشه. بدرقه‌اش کرده، در و بسته و بهش تکیه زدم.


گونه‌های قرمزش یادم اومد، خندیدم.

من و اون همدرد بودیم... می‌دونم چی‌ میکشه؟


باز در زدن، حتماً خودش بود.

با خنده در رو باز کردم، اسماعیلی تو چهارچوب در ایستاده بود... خنده رو لبام‌ ماسید. لب گزیدم و جواب سلامش رو دادم و تعارف کردم بیان تو اتاق معاینه.


- مهدیار کجاست؟


بدونِ اینکه نگاهش کنم جواب دادم:

- بردمش پیش‌ مادر بزرگاش.


روی صندلی نشست، بوی به قول نجمه عطر خاصش دماغم رو پرکرد. چند تا پوشه از آمار و مدارک درمانگاه گرفتم سمتش، با دقت مطالعه کرد.


چایی براش ریختم و رو میز گذاشتم.

اصلاً متوجه نشد، انگار آمار ِبیمارای روحی تو کمپ غافلگیرش کرده بود.


- این اصلاً خوب نیست خانم دکتر، واقعاً نگران کننده است.


تو صندلی جابه‌جا شدم و دستی به روسریم کشیدم:

- بله متاسفانه دلایل زیادی هست که این زنها رو به سویِ افسردگی سوق میده.


من چرا دارم‌ این مدلی و رسمی حرف میزنم؟

- متاسفانه دکتر قبلی حال و حوصله‌یِ گوش دادن به حرفا و درد و دلایِ خانوما رو نداشت، خودِ من هم یکی از اونا بودم.


سر بلند کرد و نگاهی گذرا به صورتم انداخت.


- اگه لطف و محبت شما در حق من و پسرم نبود، نمیدونم با خودم‌ و حالم چیکار می‌کردم؟


نگاهم رفت سمت اتاقمون.

تنها مأمن امنِ دنیا برای من و پسرم.

اونجا زیباترین و امن‌ترین مکان برای ما دو تا بود.

خوشبختی نصف و نیمه زیر لبام تازه داشت مزه میکرد، تبسمی حاصل اون آرامش‌ رو‌ صورتم نقش بست.
پارت_870#



- تا جایی که میتونم، شنونده‌یِ درداشون هستم، اینجا امکانات و دارو کمه، تو برگه‌ای که دادم خدمتتون اسم چند تا دارویِ خوب و قوی رو نوشتم که اگه امکانش باشه تهیه کنید.

باز نگاهی به برگه انداخت. برگه‌ای با خطی زیبا، چند ردیف نوشته داشت.

- البته این‌ رو هم‌ بگم شرایط جوی اینجا هم بیشترین تاثیر رو داره، زندگیِ همه‌شون تکراری شده، دور از خانواده و سرنوشتی نامعلوم.

انگار دارم حال خودم رو توصیف میکنم.
با دقت به حرفام‌ گوش داد، تازه متوجه فنجانِ چای شده بود، تشکر کرد.

- سرد شد، بذارین عوض کنم.

فنجون رو برداشت:
- چای داغ دوست ندارم... این خوبه.

جرعه‌ای نوشید.
- بله دیدم و شنیدم که چقدر برای بیماراتون  وقت‌ میذارین... این دلگرمشون  میکنه که یکی هست بهشون اهمیت بده.

خوشحال بودم، اینکه زحمتایی که میکشم، به چشمِ همه میاد.
- من یه ایده‌ دارم، البته تصمیم‌گیری در این مورد بستگی به شما داره.

چاییش رو خورد و دستشو به صندلی بغلی تکیه داد:
- از صبح چای نخورده بودم، واقعاً دلچسب بود... خوب ایده‌تون رو بفرمائید.

از وقتی پا به این کمپ نحس گذاشته؛ گونه‌هاش بیرون‌ زده، لاغرتر شده، حواسش به همه بود به غیر از خودش.
درسته میگن بعضیا مثل شمع هستن، خودشون میسوزند و تموم میشن تا بقیه از نورش استفاده کنن.

خانواده‌اش کجان؟ چرا باید یه مرد جوون ۴۰ ساله، تنها بیاد به اینجا، آخر دنیا؟
اون دقیقا کیه؟
میخواستم بگم اول به خودت برس بعد برای  بقیه دل‌ بسوزون. لپم رو از تو گاز گرفتم... به من چه؟

نفسی تازه کردم:
- آقای اسماعیلی من نمیدونم‌ اعتقادات شما به چه میزان هست، خوب شاید با من هم عقیده باشین که آدم هر چی از خدا دور باشه بیماری روحیِ بیشتر سراغش میاد تا آدم معتقد.

اشاره‌ای به پرونده‌های تو کمد کردم:
- این زنا و دخترایی که اینجا هستن بنا به هر دلیلی اشتباهی کردن و دارن تاوان پس میدن. اما شرایط اینجا، اونا رو باز مجبور کرده همون اشتباهات رو تکرار کنن، مخصوصاً با وجود آدم منفوری مثل کشمیری، راه انجام گناه بیشتر و بهتر هم‌ شده بود، میدونید که از چی حرف میزنم


پارت_871#  




هرازگاهی سری تکون میداد.

کاملاً به شرایط بغرنج اینجا و زندانیاش آشنا بود... اگه یکی دو ساعت دیرتر به این کمپ حمله شده بود، شاید من الان اینجا و روبه‌روش نبودم.


- خانم دکتر، یه واعظ برای کمپ لازم می‌بینم و در اولین فرصت، درخواستی رو به مرکز میفرستم.


- این عالیه، یه سالن سینما که هرازگاهی دور هم جمع بشیم و با هم فیلم ببینیم... چطوره به نظرتون؟


ابرویی بالا انداخت و جواب داد:

- مگه خوابگاه‌ها تلویزیون ندارن؟


- چرا... ولی بود و نبودش فرقی نمیکنه، همیشه خرابِ و کسی تو خوابگاه اصلاً تلویزیون نگاه نمیکنه.


- راستش رو بخواین پیشنهادتون عالیه، اما ساخت سینما زمان و هزینه میخواد.


فکری تو‌ سرم جرقه زد:

- خوب میتونید از سوله‌هایِ بزرگی که بلااستفاده مونده‌ اسنفاده کنید.


راضی از پیشنهادم، جواب داد:

- من حتماً از امروز پیگیر ساخت این دو مورد که شما فرمودید هستم.


تو صورتم دقیق شد و یهو پرسید:

- خانم محمد من احساس میکنم شما رو قبلاً یه جایی دیدم.


دلم هُری پایین ریخت، شاید من‌و شناخته باشه و به روم نیاورده!


نجمه بدون در زدن و با صدایِ بلندی که برای مهدیار آواز میخوند پرید وسط اتاق، با دیدنِ اسماعیلی جا خورد. سلامی داد و مهدیار رو گرفت به سمتم و سینه‌ام‌ رو یواشکی نشون داد.. مهدیار گرسنه‌اش بود.


اسماعیلی بلند شد. پالتوی شیک و گرون قیمت‌شو تا بالای گردنش کشید و خداحافظی کرد.

با دیدن مهدیار برگشت و نگاهی به صورتش انداخت. چند لحظه به صورتِ شیرین پسرم زل زد و اومد سمتم:

- اجازه میدین بغلش کنم؟


نگاهی به نجمه انداختم و با اکراه گفتم:

- نه... نه... یعنی ببخشید خودش رو کثیف کرده.


نجمه باز وسط حرفم پرید:

- نه اتفاقاً الان پوشکش رو عوض کردم.


چشم غره‌ای به نجمه رفتم که اسماعیلی هم دید، از خجالت نتونستم‌ نگاهش کنم و با موهای فر پشت سر مهدیار مشغول شدم.


- اشکالی نداره، شاید خانم دکتر دوست ندارن پسرش‌ رو بغل کنم.
پارت_872#



نموند تا جوابش‌ رو بدم، البته جوابی هم نداشتم.
نجمه با استکان چای برگشت پیشم و با غرغر پرسید:
- تو به این بیچاره چرا رو نمیدی؟ نه اینکه اگه این نبود الان باید بچه به پشت تو معدن و آشپزخونه کارگری میکردی.

حرف راست و حق جواب نداشت و تلخ بود.
- نمیدونم چرا وقتی مهدیار رو بغل اسماعیلی می‌بینم دلم‌ برای پسرم میسوزه... بی‌پدریش بیشتر به چشمم میاد.

نجمه پایِ مهدیار رو گاز گرفت و خندید.
برگه‌هایی که اسماعیلی رو جا گذاشته بود و با خودش نبرده رو نشونم داد.

- قسمته بازم بری پیشِش، خواهشاً این دفعه دیگه پاچه‌اش رو نگیر، نمیدونم اون چه هیزم تری بهت فروخته.

روپوش‌مو ‌انداختم رو تخت، نجمه اومد کنارم و بازوم‌و گرفت و آروم نشوندم رو صندلی و خودش کنارم نشست.
- الان بهترین فرصته تا زندگیت رو برام تعریف کنی، از آسمون سنگ هم بباره دیگه ول کن نیستم، تا نفهمم کی هستی و پدر این بچه کیه وِلِت نمیکنم.

- نه نجمه، امروز نه... انقدر با این و اون حرف زدم دیگه نایی برام نمونده، این بچه هم روزا میخوابه و شبا بیداره، خیلی خوابم میاد، بذار برم یه چرتی بزنم.

دستمو کشید و انداختم رو صندلی:
- بیخود، یالا بگو ببینم... برا من اُفت داره از جیک و پیک همه سر در آوردم اِلا تو‌ یکی.

آهی کشیدم و تو فکر رفتم، از کجاش بگم؟ از کی بگم؟ نجمه و بلقیس امتحان پس دادن و مطمئن بودن.
زندگی من مثل کلاف سردرگمی بود که نه سر داشت و نه پایان.

- اول اینو بگم که اسم واقعیم لیلا نیست،
۲۵ سالم بود که عاشق یه مرد ۳۵ ساله شدم، زنش فوت کرده بود و سه تا دختر داشت.

نجمه چشماش گرد شد و با دست کوبید رو پاش، منتظر این واکنش بودم.
- خاک تو سرم، چرا آخه؟ کور و کر بودی و کسی نمیخواستِت؟ یا چیز خورت کرده بودن؟

شونه‌هامو بالا انداختم و به حرکت سریع نجمه واکنش نشون دادم و با خنده اداشو درآوردم.

- نجمه عشقِ دیگه، هیچ قانونی تو کارش نیست... تا به خودم بیام یک دل نه صد دل عاشقش شدم، جالبه اون اصلاً خبر نداشت... تا اینکه خودم بهش گفتم.

نجمه پرید وسط حرفام و با حرص به پهلوم ضربه زد:
- الکی نگو، من‌و مسخره کردی؟

- نجمه میخوای تا آخر بگم یا نه؟ بذار بگم دیگه... نَپَر وسط حرفم، خلاصه با التماس راضیش کردم من‌و از پدرم خواستگاری کنه... خانواده‌ام مخالف بودن، من‌و اون مجبور شدیم با هم فرار کنیم و بریم پیش خانواده‌یِ سعید.

پارت_871# هرازگاهی سری تکون میداد.کاملاً به شرایط بغرنج اینجا و زندانیاش آشنا بود... اگه یکی دو ساع ...

پس بالاخره شاهدخت داره داستان خودشو برای نجمه تعریف میکنه

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


پارت_873#  




دست‌شو از رو پای مهدیار کشیدم. گوشش به حرفای من بود و مشغول قلقلک پسرم:

- راستی بهت گفتم، اسمش سعید بود... حتی روحشم خبر نداره چقدر دلم براش تنگ شده.


پوزخند زد:

- خودم می‌دونم... هزار بار تو خواب صداش زدی، به روت نیاوردم.


به قند عسلم که انگشت تو دهنش کرده نگاهی انداختم:

- اون مرد فوق العاده‌ای بود.. همه چیز تمام، مجبور شدیم به خاطر فوت دامادشون سه ماه صیغه‌یِ محرمیت بخونیم.


نجمه هینی بلند کشید لبشو گزید و با دقت بیشتر و چشمای متعجب گوش داد، قیافه‌اش خنده داشت.


- اون چند ماه خونه‌یِ سعید بهترین روزای زندگیم بود نجمه، من اونجا یاد گرفتم مهربونی یعنی چی؟ فداکاری چه طعمی داره؟ ساده زندگی کردن در عین ثروتمندی چطور ممکنه؟ عشق به فرزند و خانواده رو از سعید یاد گرفتم.


نجمه غرق داستان‌ زندگیم... داستان هزار و یک شب شده و مهدیار رو ول کرده بود.

هرازگاهی لب میگزید و گاهی سری تکون میداد و گاهی اخم میکرد و فحش‌ آبداری‌ نثارم میکرد.


- بعد پنج ماه یه روز از خواب بیدار شدم برگشتم پیش خانواده‌ی خودم.


اشک چشمام مجال نداد تا بقیه داستان  رو بگم. نجمه سرمو بغل کرد:

- بذار بقیه‌اش رو خودم بگم، رفتی پیش پدرت تا باهاشون آشتی کنی و دعوتشون کنی برا عروسیت، ولی تو راه دزدا گرفتنت و آوردنت اینجا... درسته؟


وسط گریه خنده‌ام گرفت:

- این چه داستانیه میگی نجمه؟


هُلم داد کنار... بلند شد و با انگشت اشاره سرم رو نشون داد:

- پوچه به خدا. والا چیکار کنم، از داستانِ مسخره‌یِ تو که بهتره... با یه مردی که ۱۰ سال ازت بزرگتره و سه تا دختر هم داره... پاشو پاشو منو مسخره نکن، نخواستیم داستانت رو بشنویم.


بهش حق میدم داستانِ عجیب زندگی من‌و باور نکنه، خودم هم بعضی وقتا تو آینه به خودم میگم: تو سعید چی دیدی که زندگی شاهانه رو به زندگی با اون ترجیح دادی!! من تمامم رو تو این رابطه گذاشتم، ولی چی نصیبم شد؟


باید میرفتم حمام، تو وان نشستم و به حرفایِ نجمه و اسماعیلی فکر کردم، نجمه در رو یه کم باز کرد:

- تموم نشدی من باید برم برای شام.


- الان تموم میشم، شرمنده طول کشید.


از لای در نگاهم‌ کرد:

- خداروشکر کبودیا دیگه نیستا، جاشم نمونده.


حوله رو انداختم ‌رو بدنم و به اتاق برگشتم.‌

پارت_874#



شام‌ رو تنهایی خوردم و وسایل اتاق رو جمع و جور کرده و جارویی به کل درمانگاه کشیدم. اینجا رو خیلی دوست دارم، برام مثل یه تیکه از بهشت بود... در برابر جهنم معدن و اتاق کشمیری.

نمازم رو خوندم، ته دلم از رفتاری که با اسماعیلی داشتم ناراحتم، حدودای ۹ شب بود... الان دیگه همه شام خورده بودن و تو خوابگاه مشغول کاراشونن.
اسماعیلی هم طبق معمول تا نصف شب کار میکنه و چراغ اتاقش روشن بود.

احدی میگفت تک‌تک پرونده‌یِ این همه آدم رو خونده و بایگانی کرده. میگفت هر وقت میرم اتاقش، پرونده‌یِ شما، گوشه‌یِ میزش افتاده که هیچی توش نیست.
مدارک شناساییم رو نجمه از اتاق کشمیری برداشته و قایم کرده.

موهام خشک‌ شد، مهدیار رو پیچیدم لایِ پتو و خودم هم لباس پوشیدم... برگه‌هایی که اسماعیلی یادش رفته و جا مونده بود رو برداشتم... به خودم که اومدم، روبه‌رویِ اتاق اسماعیلی بودم.

من اینجا چیکار میکنم؟
چرا باید از ناراحت کردن اون عذاب وجدان داشته باشم؟ با حرفی که روز اول با دیدنم بهم گفت، دلم رو شکست. من‌و ناراحت کرد، این به اون در.

برگشتم برم درمانگاه، چند قدمی دور نشده بودم که در اتاق باز شد و اسماعیلی بیرون اومد. دلم میخواد از خجالت آب شم... مجبوری برگشتم و روبه‌روش ایستاده و سلام کردم.
برای اولین بار بدونِ کت دیدمِش، آستیناشو بالا زده و وضو گرفته بود... فکر نمیکردم اونم نمازخون باشه.

با تعجب سرتاپام‌و نگاهی انداخت و دست برد و چراغ رو روشن کرد:
- خانم دکتر اتفاقی افتاده این موقع شب.

- نه... خبری نیست، اومدم در موردِ یکی از کارکناتون مشورت کنم و این برگه‌ها رو بهتون بدم.

آستیناشو پایین آورد و دکمه‌های سرآستینش رو بست. در اتاق رو باز کرد و تعارف زد برم تو.
مهدیار رو تو بغلم جابه‌جا کردم و تو دلم به خودم صد بار فحش دادم. اگه یکی اینجا، این موقع شب من‌و ببینه بهش حق میدم در موردم هر فکری بکنه.

رو صندلی نشستم و منتظر اسماعیلی موندم... پتویِ مهدیار رو باز کردم تا نفسی تازه کنه. در باز شد و با یه سینی نارنگی و دو استکان چای وارد شد. وای خدا نارنگی!! آب دهنم رو قورت دادم، لامصب هنوز پوستِ‌شو نکنده بوش اتاق رو پر کرد.
سینی رو گذاشت جلوی من و خودش هم رفت پشت میزش نشست.

نمیدونستم چطوری سر حرف رو باز کنم.
- ببخشید انگار میخواستین نماز بخونید، مزاحمتون شدم... درسته؟


پارت_875#  




سرش پایین بود، بدون اینکه من و بچه رو نگاه کنه جواب داد:

- اشکال نداره، هنوز وقت هست. شما امرتون رو بفرمائید، حتماً کار مهمیه که این موقع شب تو این وضعیت...


بهش حق میدادم که باهام این‌جوری رفتار کنه.

- من میخواستم در مورد منشی‌تون یه صحبتی بکنم.


- چی شده، بازم بهتون بی‌احترامی کرده خانم دکتر.


دکتر رو جوری تلفظ کرد، کاملاً مشخص بود ازم ناراحته.


-نه... نه... اصلاً، اتفاقا امروز اومده بود پیشم، دختره خوبیه... مودب و کاری، فقط خیلی تنهاست.


با شنیدن جمله‌ی آخر، متعجب نگاهم کرد.

لباش محکم رو هم چفت شد، ابرویی بالا داد... چند بار پلک زد:

- متوجه نشدم، یعنی شما این وقت شب، تو این سرما و بوران با یه بچه اومدین اینجا تا بهم بگین منشی من احساس تنهایی میکنه؟


سرشکسته و رنجور شدم. لبام از حس بی‌عقلی باز موند و نتونستم چیزی بگم.

هر کی جای اون بود این جواب رو بهم میداد، حقم بود من اینجا چه غلطی میکنم؟


یه رفتار غلطی کردم و خواستم با یه رفتار غلط دیگه بشورم بره. سرمو پایین انداختم و با پتویِ مهدیار وَر رفتم... باید ادامه‌یِ حرفم‌ بزنم تا فکر بدی نکنه.


- تا اینجا درسته، ایشون خیلی احساسِ تنهایی میکنه، ولی خوب داستان از اینجا جالب میشه که من اتفاقی امروز فهمیدم که یکی از سربازای شما به ایشون علاقه داره.


پوزخندی زد و سرشو تکون داد، میشد فهمید تو‌ دلش داره من‌و مسخره میکنه:

- خانوم دکتر، شما دیگه چرا؟ شما که  تحصیل کرده هستین، ول کنید این حرفایِ خاله زنکی رو.


مات تو صورتش زل زده و غریدم:

- خواهش میکنم بهم توهین نکنید، خواستم مثلاً با شما این راز رو در میون بذارم تا یه فکری به حالشون بکنیم. البته اون سرباز بیچاره بهم گفت که شما از موضوع خبردار نشین بهتره، مثل اینکه همه میدونن چطور آدمی هستین؟


مهدیار رو تو بغلم محکم گرفتم و از صندلی بلند شدم و چند قدم رفتم طرفِ در.

دستمو به دستگیره بردم تا بازش کنم که اسماعیلی دست‌شو به در تکیه داد و مانع شد:

- من چطور آدمی هستم؟ میدونم همه در مورد من چی فکر میکنن، دلم میخواد بدونم شما در موردم چه فکری میکنین؟


پارت_876#  




رو به سمتش کردم، تا حالا انقدر به هم نزدیک نبودیم... بویِ عطرش حالمو خوب کرد. آرامش‌بخش بود، نمیتونم تو چشماش نگاه کنم، اما اون زوم کرده رو صورت گل انداخته‌ام.


سرمو پایین انداختم و دستپاچه جواب دادم:

- اجازه بدین برگردم درمانگاه. شما راست میگین امشب وقت مناسبی برای طرحِ این مسئله نیست.


دستشو برنداشت، به دستگیره بازم فشار آوردم.

- لطفاً بهم بگین من چه جور آدمی هستم؟


دستگیره رو ول کردم و پشت به اون رفتم کنار پنجره... نمیتونم نگاه‌شو، گرمایِ نفساشو که به صورتم میخوره رو تحمل کنم. من چِم شده؟


به حیاط نگاهی انداختم.  

- یه آدم خشک و جدی و سخت‌گیر که بویی از عشق نبرده، چون اگه میدونستین  عشق چیه مثل من از شنیدن علاقه‌یِ اون سرباز به خانوم احدی خوشحال بودین  دلتون میخواست اونا به هم‌ برسن.


نفسی تازه کردم و لبم رو تر:

- اجازه بدین من برم، مهدیار گرسنه است.


بدونِ اینکه نگاهش کنم سمت در رفتم‌.  کشید کنار و در و برام باز کرد، زیر لب شب به خیری گفتم و زدم بیرون.


مهدیار و رو تخت گذاشتم و روی صندلی  نشستم و برایِ حماقتم حرص خوردم.

مثلاً رفته بودم تا با طرح موضوع احدی ناراحتی‌شو از یاد ببرم که اوضاع رو خرابتر کردم.


من به اون سرباز قول دادم که به کسی چیزی نگم، اگه اسماعیلی به روش بیاره برای اون ‌و من خیلی بد میشه.


در درمانگاه به صدا در اومد. شاید نجمه و بلقیس بودن، پالتوم‌و در آوردم و رفتم دم در.


- خانوم دکتر، یادتون رفت نارنگی بخورین، تو این فصل برای خودتون و مهدیار خوبه.


مردد به نارنگی‌های تو بشقاب نگاه کردم.


- نگرانِ خانومایِ دیگه نباشین از فردا براشون میان‌وعده نارنگی و میوه‌های دیگه میارن.


اون فکر میکرد که من یادِ زندانی‌ها هستم و تا اونا نارنگی نخورن منم نمیخورم.

من‌و چه جور آدمی شناخته بود؟

یکی مثل خودش که هوای همه رو داره.

موهامو داخل روسری دادم. نیم‌نگاهی به هم انداختیم، بشقابِ نارنگی‌ها رو گرفتم و زیر لب تشکری کردم.


برگشت بره که گفتم:

- خواهش میکنم با اون سرباز، کاری نداشته باشید، اون من‌و مَحرمِ خودش دونست.


برف تو سر و صورتش میزد:

- من که  نمیدونم اون کیه؟ ولی فکر خوبیه... باید کم‌کم برای نیروهام آستین بالا بزنم‌...


لبخندی به هم زدیم و در رو بستم.


پارت_877#  




با نارنگی‌ها برگشتم و یکی رو برداشتم از ته‌دل بو کشیدم. بوی بهشت و‌ زندگی‌ میده. پوست گرفتم و خوردم، واقعاً شیرین و خوشمزه بود. پوست‌شو ریختم رو رادیات تا بوش تو اتاق بپیچه و بمونه.


تو یه هفته اسماعیلی سوله‌ی کهنه رو نوسازی کرد و ازش یه سینما و یه عبادتگاه کوچیک درست کرد. تو سینما صندلی چیدن و پرده‌یِ سفیدی به دیوارش زدن و یه دستگاه پخش هم آوردن.

برای عبادتگاه هم چند فرش و مهر و بلندگو سفارش داد.



تو اون یه هفته اسماعیلی به درمانگاه سر نزد. میوه هم جزو سبد غذایی کارگرا شد و همه از این موضوع خوشحال بودن.


داروهای مورد نیازم رو هم سفارش داد، یه هفته بعدش به دستم‌ رسید.

باز کمد درمانگاه کوچیکم پر از دارو شد... بین داوها، یه بسته دارو بود که تو چند تا پلاستیک پیچیده بودن. خیلی کلنجار رفتم تا پلاستیک رو پاره کنم و ببینم اینا چی هستن؟ انقدر چسب زده بودن که با دست پاره نمیشد، برگشتم از کمد قیچی بیارم.

که در درمانگاه باز شد و بعد یک هفته اسماعیلی اومد تو، از دیدنش جا خوردم.


سلامی داد و داروهایِ تویِ پلاستیک رو از رو میز برداشت:

- ببخشید خانوم دکتر از سربازا شنیدم داروها رو اینجا آوردن. اینا مال من هستن، با اجازتون برداشتمش.


قیچی تو دستم رو گذاشتم ‌روی میز و سری تکون دادم:

- نه خواهش میکنم، بفرمائید. میخواستم بازش کنم ببینم چیه؟ راستی ممنون از بابت داروها، واقعاً لطف کردین.


تشکری کرد و زود رفت.

بعد یکی دو ساعت، همه جا رو مرتب کرده و درمانگاه تمیز و مرتب شد.


احدی  اومد، کار هر روزش بود مثل اکثر زنان و دخترای کمپ. گاهی برای صحبت با هر کدوم به تنهایی وقت کم میومد.

از اسماعیلی راضی بود:

- خانوم دکتر هر وقت ظهر میرم اتاقش می‌بینم گوشه‌ی اتاق یه جانماز پهن کرده و مشغول نمازه. شاید خنده‌دار باشه به در تکیه میدم و نماز خوندن‌شو نگاه میکنم. یادِ نماز خوندن پدرم میافتم. کاملاً برعکس کشمیری، هیچوقت با تیپ و قیافه‌ام کاری نداره.


مهدیار و روی تخت و پوشک‌شو عوض کرد:

- کشمیری گور به گور شده همیشه میگفت پیراهنایِ کوتاه و قرمز بپوش بهت میاد... ولی این همه فکر و ذکرش شده بهبود وضعیت زندگی کارگرا... واقعاً آدم عجیبیه.


دماغش چین افتاد، پوشک کثیف رو پیچید، اندازه‌ی مشت کرد و توی سطل انداخت
پارت_878#



- راستی دیروز نجمه خاتون اومده بود پیشش، براشون قهوه بردم که اسم شما رو از زبون اسماعیلی شنیدم.

خودکاری که زیر متن پزشکی کتاب خط میکشد، متوقف شد... سر بالا بردم و ابرویی بالا داده و نگاهش کردم.
- کارمو کمی لفت دادم تا بفهمم چی میگن ولی اونا ساکت بودن و منم مجبور شدم بزنم بیرون... نجمه خاتون یه پلاستیک دستش بود که گذاشت روی میز اسماعیلی.

مشکوک نشدم، حتماً کار اداری بوده وگرنه نجمه بهم میگه چه سروسری با اسماعیلی داره. تصمیم گرفتم در مورد عشق و علاقه‌یِ اون سرباز با احدی حرف بزنم.
ماجرا رو براش تعریف کردم. مات شد و با چشمای گرد شده، دیگه نفسی نمی‌کشید.

کمی طول کشید تا به خودش بیاد، بعد بلند خندید:
- شوخی می‌کنید خانوم دکتر؟!!

تو صورتم اثری از شوخی نبود، فهمید.
مثل فنر از صندلی کنده شد و پرید کنار پنجره، پرده رو کنار زد و با ذوقی خوش‌ تو صداش پرسید:
- کدوم یکیشونِ، کدوم؟

دردسر جدید شروع شد، سری تکون‌ داده و کنارش وایسادم و تو محوطه رو دید زدم.
- اوناها نگاش کن، اونجا وایساده... کنار اون پیت حلبی آتیشی.

احدی سرشو به شیشه تکیه زد و با دقت نگاهش کرد. باز همه جا سفیدپوش بود و نور برف، چشم رو اذیت می‌کرد.  
- می‌شناسمش، هرازگاهی میاد ساختمان اداری.

ذوقِ همه‌ی دخترا موقع فهمیدن این چیزا طبیعی بود. تو چشماش شوقی از خواستن دیده میشد. خوشحالی از دیده شدن و دوست داشته شدن، همه دخترا این‌گونه هستند.

- به نظرتون پسر خوبیه؟

پرده رو کشیدم و برش گردوندم روی صندلی:
- دختر تو چقدر هولی!!
چشمکی زدم:
- اون که هنوز چیزی نگفته، فقط نگرانت بود.

تبسمی کرد و خجالت‌زده از حرکاتش رو صندلی نشست.
- اره نجمه و بلقیس میگن خیلی چشم پاکه، مشخصه زیر دست پدر و مادر، بزرگ شده... اصالت داره.

دیگه باید از حال و هوای اون سرباز بیارمش بیرون:
- راستی داروهای جدید حال‌تو بهتر کرده؟

تو خودش غرق بود و سوالم نجاتش داد، محکم بغلم کرد و گونه‌‌مو بوسید:
- بله خیلی، دیگه شبا راحت میخوابم، اشتهام ‌بهتر شده، احساسِ بیچارگی نمیکنم.

- کاملاً مشخصه، هیکلت پُر تر شده

پارت_877# با نارنگی‌ها برگشتم و یکی رو برداشتم از ته‌دل بو کشیدم. بوی بهشت و‌ زندگی‌ میده. پوست گرف ...

مثل اینکه عروسی در راهه 😍😁

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


پارت_879#  




بازم به پنجره اشاره کرد:

- چه جوری سر حرف رو باهاش باز کنم؟


یاد خودم افتادم. تا عمر دارم نمیذارم دختری ابتدا تو رابطه ابراز علاقه بکنه... تا بعدها مثل من دلتنگی غذای روح و جسمش نشه. تا هر روز، هر شب... هر لحظه از زندگی، بیچارگی رهاش نکنه.


از این همه عجله خنده‌ام گرفت:

- تو لازم نیست کاری بکنی، من خودم همه‌ی کارها رو ردیف میکنم.


ذوق‌زده پالتوشو پوشید و تو آینه نگاهی به خودش انداخت:

- خوبم؟؟


- عالی، مثل همیشه.


رژلبی جیغ از تو کیفش کشید بیرون و به آینه نزدیک شد.


- فرناز جان به عنوان یه خواهر میگم، یه کم آرایشت رو کم کن، تو زیبا هستی دیگه نیازی نیست...


معذب باز به آینه نگاهی انداخت و ناخواسته دستی تو موها و لبش کشید.

- راست میگین، یکی دو نفر هم بهم گفتن... عادت کردم دیگه، باشه بهتون قول میدم کمترش کنم.


دست‌شو گرفتم، یخ کرده.

- فرناز تو فعلاً کاری به کارش نداشته باش، بهت اطلاع میدم... نباید زیاد عجله کنی، یه کم سنگین رنگین باش دختر.


خندید، حرفام از جنس حرفای نجمه بود.

- وای الان چه جوری از جلوشون رد بشم؟ رو برفا سُر نخورم!! آبروم بره.


چند تا برگه بود که باید به اسماعیلی بدم. خیالم از بابت مهدیار راحته، تازه خوابش برده. پالتومو برداشتم:

- بیا با هم بریم، با رئیس کار دارم.


دوشادوشِ هم قدم‌زنان سمت ساختمان رفتیم. قدش تا شونه‌ی من بود... هرازگاهی زیر چشمی به سرباز نگاهی می‌انداخت، اونم همینطور.


وارد ساختمان اداری شدیم. آخیشی گفت و بازوم‌ رو‌ ول کرد. اتاق اسماعیلی طبقه‌ی دوم بود... احدی پشت میزش رفت و من‌و به اتاق فرستاد.

در زدم و وارد شدم.

کسی تو اتاق نبود، خواستم‌ برگردم که پرونده‌ای آبی رنگ گوشه‌یِ میز اسماعیلی نظرم‌ رو جلب کرد، یادِ حرفایِ احدی افتادم.


فضولیم گل کرد، قدمای بی‌صدا و محتاطی برداشته و نزدیک میز شدم. پرونده رو ورق زدم.چند ورقه و مدارک شناسایی من.. اینا که دست نجمه بود، پس اینجا چیکار میکنه؟

وقت نکردم ‌ورقه‌ها رو بخونم... پرونده رو گذاشتم ‌سر جاش و از اتاق خارج شدم.
پارت_880#



- خانم احدی کسی نیست، برگه‌ها رو گذاشتم‌ روی میز... به رئیس اطلاع بدین.

خداحافظی کرده و زدم بیرون.
چرا نجمه این کار رو کرد؟ سرم پر از سوال بود. نزدیک درمانگاه صدایِ گریه‌یِ مهدیار رو شنیدم، قدم‌هام سریع شد تا زودتر برسم.

در رو باز کردم، صداش دیگه نمیاد. حتمی انگشت تو دهنش کرده یا مشغول پاش‌ شده... اینا رو نجمه و بلقیس یادش دادن.

پالتومو آویزون ‌کردم. پوتینام رو درآوردم و دمپایی راحتی پوشیدم. صدایِ نق و نوقش میومد. از تو اتاق معاینه قربون صدقه‌اش رفتم و صِدام رو کمی بالا بردم تا بهتر بشنوه. یه لیوان چایی هم ریختم و برگشتم اتاق... تا بهش شیر بدم.

با دیدنِ مهدیار تو بغل اسماعیلی جا خوردم. صدا تو حلقم خفه شد... هر دو به هم زل زده و حرکتی نکردیم. اخم جایگزینِ بهت شد. لیوان و رو میز گذاشتم‌ و رفتم‌ کنارش.

- من‌و... ببخشید که... که بی‌اجازه اومدم اینجا... دا... داشتم... رد میشدم، صداش شنیدم، خیلی گریه کرد... طاقت نیاوردم و اومدم تو... چن... چند بار صداتون زدم...

بچه رو از بغلش کشیدم بیرون. مهدیار باز شروع به گریه کرد، این پسر کلا غریبه پسنده، با دیگران بیشتر از خودم حال میکنه.

پشتمو به اسماعیلی کردم:
- چرا برداشتینِش؟ احتمالاً گرسنه است.

منظورم‌ رو فهمید و خواست بره بیرون،‌ برگشت و به قیافه‌یِ ناراحتم‌ نگاهی انداخت:
- دلم میخواد بدونم چرا دوست ندارین من مهدیار رو بغل کنم؟

مهدیار گریه‌اش شدت گرفت، نگاهش به اسماعیلی بود.
- خوبه خودتون فهمیدین من دوست ندارم بچه‌مو بغل کنید، اما... اما... بازم این کارو میکنید.

با ناراحتی دستاش‌ تو‌ هم غلاف شد.
صورتش تو هم رفت، یه قدم اومد جلو... نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه:
- چرا؟ علتش چیه؟

رو به طرفِ پنجره گرفتم، نمیخوام بهش بگم که وقتی اونو بغل میکنی ناخودآگاه یادِ سعید میافتم، تو دلم میگم کاش سعید هم اینجا بود.
- پسر من به محبت شما احتیاجی نداره، لطفاً از اینجا برید تا بهش شیر بدم.

الان اسماعیلی پیش خودش چی فکر میکنه، میگه این دختره تعادل روحی نداره

- من‌و ببخشید که حضورم‌ باعث ناراحتیتون میشه... دیگه هیچوقت نمیام اینجا، خدانگهدارتون خانم‌ دکتر.

با صدای بسته شدن در، فهمیدم که رفته

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792