پارت_856#
- یعنی از فردا میتونم با پسرم بیام اینجا؟
باز قیافهی خشنی به خودش گرفت.
- با پسرتون!! انگار شما بد متوجه شدین!
- چرا؟ مگه دکتر تو یکی از اتاقای درمانگاه زندگی نمیکنه؟
وا رفتم و نفسزنان منتظر جوابش شدم.
پشت به بوران کرد و جواب داد:
- میخوام هر دو اتاق، اتاق معاینه و بیمار بشه... شما و پسرتون هم تو خوابگاه پیش بقیه میمونید.
انگار باز دنیا نمیخواد، خوشی مهدخت بیشتر از چند ساعت طول بکشه.
- ولی... ولی من فکر کردم، قراره...
- قرار... من یادم نمیاد با شما قراری گذاشته باشم.
کلافه نفسی آزاد کردم.
- قربان... پسر ایشون جونی نداره، ریههاش آب داره هنوز، بهش رحم کنید... اون بچه اگه تو خوابگاه بمونه از دست میره.
با دیدن دکتر، اشک چشمام رو پس زدم.
بیخود نیست از اسماعیلی بدم میاد، بیاحساسِ خوشتیپِ لاغر مُردنی.
اگر صبر کنم، ممکنه بهش توهین کنم.
خداحافظی کردم و برگشتم خوابگاه.
غمباد گرفتم و روی تخت مشغول مهدیار شدم. سینهمو خالی کرد.
باید صبر کنم و حوصله به خرج بدم تا اسماعیلی راضی بشه تا ما ساکنان جدید درمانگاه بشیم.
صبح مهدیار رو سپردم به بلقیس و با نجمه رفتیم سر خاکِ مریم.
این مدت زیاد بهش سر میزدم. گاهی که وقتم خالی بود و خیالم از بابت مهدیار راحت، ساعتی مینشستم کنار قبر و برف رو کنار میزدم و یه دل سیر باهاش حرف میزدم.
گله میکردم که چرا نموند تا مهدیار رو ببینه، خیلی براش زحمت کشید. از خندههای گاهوبیگاهش، از گریههاش، از حسودی نجمه و بلقیس گفتم.
مریم اُوسطی فقط همین رو قبرش نوشته شده، با تکه چوبی، ناخوانا و ناموزون.
دعا خوندم و از خدا خواستم خطاهاش رو ببخشه تا اون دنیا، لااقل آروم بمونه.
به سمت قبرهای ردیف شدهی کشمیری و مهین و سربازایِ کشته شده برنمیگشتم.
حتی از قبرشون هم میترسیدم.
وقتی برگشتیم، بلقیس خوشحال به استقبالمون اومد:
- لیلا دکتر، اسماعیلی رو راضی کرده تا با مهدیار برید خوابگاه.
خداروشکر کردم و با ذوق کل وسایلم که فقط یه چمدونِ کهنه شامل لباسها و کهنههای پسرم بود رو جمع کردم.
نجمه و بلقیس هم اتاقِ درمانگاه رو گردگیری کردند.
خداروشکر اقامت مهدخت جور شد..
دکتر مهدخت و مهدیار 😍