2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 17051 بازدید | 1498 پست

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌
جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」


#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸
ِ

پارت_852#  




به خودم اومدم، دارم باهاش درد و دل میکنم. اشک سمجی راه باز کرد رو گونه‌ام.

نذاشتم ببینه، برگشتم سمت دیگه و زود پاکش کردم.


- شما بفرمائید سر کار تا من با دکتر صحبت کنم، بهتون اطلاع میدم.


احساس گرمی رو‌ی ستون‌ فقراتم حس کردم، شاید مهدیار... باید نگاهی بهش بندازم. با فاصله ایستاد و در رو برام ‌باز کرد. ازش اجازه خواستم و از اتاق خارج شدم.


منشی نبود، با خیال راحت زود مهدیار و روی مبل گذاشتم و بازش کردم. جاشو کثیف نکرده، بالا هم نیاورده. بلندش کردم تا دوباره ببندمش به پشتم‌.


- قیافه‌اش رو ببین! چه غلط اندازه


با نگاهی حیرت‌زده بهش چشم دوختم.

به نظرم یه ظاهر غلط انداز، بهتر از یه باطنِ لجن گرفته است. کاش جوابش رو بدم تا دلم غمباد نگیره... چیزی نگفتم.


- غربتی، تو رو چه به قهوه که برا من کلاس میذاری.


بهش محل نذاشتم، کارمو کردم و رفتم سمت در.


-هی با توام، کَری!! این حرومزاده رو دیگه نبینم بذاری رو مبل‌ها! همه جا رو به گند میکشی با این توله‌ای که پس انداختی.


افسردگی باهام کاری کرده که اگه بخوام هم نمیتونم جوابِ کسی رو بدم. چرخ گَردون، خنجری نذاشته که به روحم نزده باشن. اشکامو پاک کرده و خواستم‌ راه بیفتم‌ که با صدایِ اسماعیلی هر دو در جا میخکوب شدیم.


- خانم احدی خجالت بکشین، این چه طرز برخورد با یه مادره؟ شما از امروز دیگه هیچ سمتی تو دفتر من ندارین، معرفیتون میکنم یه جایِ دیگه مشغول باشین.


منشی با خودکارِ تو دستش ور میرفت و به ثانیه نکشیده، زد زیر گریه. رد آرایش سیاه چشماش، دیدن داره.


- من‌و ببخشید آقای اسماعیلی، به خدا دیگه تکرار نمیشه.


اسماعیلی از چهارچوب در اومد جلوتر و دستاشو رو میز گذاشت و مثل یه ناظم مدرسه که به بی‌نظم‌ترین‌ شاگردش نگاه  میکنه، غرید:

- شما اصلاً بلد نیستین با ارباب رجوع چطوری برخورد کنید، اون سِری رو چی میگین؟


مهدیار به بغل شاهد گریه‌های منشی بودم... دلم ‌به حالش سوخت، اونم یه بدبختی‌ بود مثل من، مثل دیگران.

از طرز رفتارش مشخصه، تو بچگی کسی آدم حسابش نکرده و کمبود داره واسه همین انقد عُقده‌ای بود و همه رو نیش‌ میزد و تحقیر میکرد
پارت_853#



- ببخشید آقای اسماعیلی تقصیر من بود، من ... من نباید بچه رو اونجا میذاشتم.

اسماعیلی همانطور که داشت با اخم به خانم احدی نگاه میکرد:
- از خانم محمد عذرخواهی کنید... ما اینجا با کسی سر جنگ نداریم خانوم، اومدیم مرهم درداشون باشیم نه نمک رو‌ زخمشون.

منشی اشکاش رو با دستمال گرفت و با صدایی که به زور از ته گلوش میومد عذرخواهی کرد.

- در ضمن، با این لباس میرن مهمونی نه محل کار!

اسماعیلی تیر خلاصی رو زد.
احدی چنگی به دامن کوتاه پیراهنش زد و خودش رو پشت میز کشید. فکر می‌کنه اینم کشمیری هست که با این چیزا حال کنه. این مرد ناز و کرشمه حالیش نبود، یه مجسمه‌ی زنده و بی‌احساس. حرفایی که به احدی زد‌ به سنگینی یه کوه بود.

لبخندی مصنوعی زده و سری تکون دادم.
با تعجب بهم چشم‌ دوختن.
- من باید زودتر برگردم، با اجازه.

دیگه نمیخوام اونجا باشم... ازشون تلویحی خداحافظی کردم و زدم بیرون.

فاصله‌یِ خیاط خونه با مدیریت زیاد نبود، بدو بدو رفتم به سمت خیاط خونه. ناخودآگاه برگشتم و به پنجره‌ی اتاق اسماعیلی نگاهی انداختم. اونم داشت نگاهم میکرد. تبسمی گوشه‌ی لبم اومد.
انگار خدا بازم برام خوبی و کمی خوشی کنار گذاشته...

درمانگاه برای من حکم قصر پدر رو داشت. یکی از خانم‌ها کمکم کرد تا بچه رو به کمرم محکم‌ ببندم.
نجمه و بلقیس از شنیدنِ پیشنهاد اسماعیلی خوشحال بودن، خودم که واقعاً تو دلم قند آب شد. با رفتن دکتر میتونم تا هر وقت بخوام کنار مهدیار تو اون اتاق باشم و از هوای آلوده و سرد خبری نبود.

سرخوش از اتفاق پیش آمده و سرنوشتی که داشت روی خوش‌ نشونم میداد و راضی از این وضع... شیر مهدیار رو دادم و رفتم سراغ کارام.

شب بعد از شام، تازه همه‌ جاگیر شده بودیم تو خوابگاه... زن‌ها دوره‌م کرده و با مهدیار بازی می‌کردن. دیگه خبری از دشمنی نبود. خبر اومد اسماعیلی میخواد من‌و ببینه، البته این دفعه درمانگاه محلِ قرارمون بود.

نجمه و بلقیس سر نگهداری مهدیار دعوا داشتن، با خنده ازشون جدا شدم. اسماعیلی قبلاً داستان رو برای دکتر تعریف کرده بود، مثل برق گرفته‌ها از سرتاپام‌ رو ورنداز کرد و زیر لب جَل‌الخالقی گفت که باعث تبسم محو اسماعیلی شد. تبسمی که حتی اجازه نداد وسعت بگیره.

برگه‌ای که سوالات توش‌ طرح شده رو دادن دستم:
- عجله نکن، قشنگ و خوش خط بنویس دختر جان، چشمام سو نداره.

خوشحال بودم و دستام می‌لرزید.
- بله... حتما... حتما.


پارت_854#  




خدا یه فرصت طلایی بهم داده، یه بلیط بخت آزمایی طلایی نصیبم شده و نباید بسوزونمش.


اسماعیلی و دکتر مشغول حرف زدن و چایی خوردن بودن. گاهی صدای دکتر رو می‌شنوم، از روزی که کشمیری من‌و کتک زد تا روزی که زایمان کردم... همه رو گفت و باعث شد عرق شرم، از ستون فقراتم به پایین‌ سُر بخوره.


تا جایی که تونستم‌ به سوالات جواب دادم و این جوابها رو مدیون سه چهار ماه کار تو بیمارستان با وساطَتِ سعید بودم.


سرمو بلند کردم، اسماعیلی لیوان چای به دست داره نگاهم میکنه، سرشو پایین انداخت. بهشون حق میدم، تو این یک ماه و نیم همه رو تو کمپ با قیافه‌ام و کارام شوکه کردم.


ورقه رو دادم به دکتر.

- به به چه خوش خط، دکتر خوش خط نوبره والا.. این عالیه.


ورقه رو گرفت به سمتِ اسماعیلی و نشونش داد. اسماعیلی با دیدنِ دست خطم ابرویی بالا داد و احسنتی گفت.


- خانم‌ محمد برای ما یه کلاسِ خطاطی بذارین.


نگاهش نکردم و مشغول لیوان چایی شدم که دکتر داد به دستم.

به خاطر نگاه و قضاوت بی‌جایی که بار اول باهام داشت، دلم باهاش صاف نمیشه.


سرمو پایین انداختم. دکتر مشغول ورقه شد. دلم شور میزد و نگرانِ مهدیار بودم.

دکتر پیر کمپ که سالیان زیادی اینجا بود و مرگ چندین زن و کودک بیگناه رو به چشم دیده، آروم و با حوصله به سوالا و پاسخ‌ها نگاه میکرد.


از پنجره حواسم به خوابگاه بود، درش رو بسته بودن و مشخص نبود پشت اون در، نجمه و بلقیس چطوری دارن با مهدیار کنار میان.


شال گردنم روی زانوهام بود و کلاه روی سرم. سنگینی نگاهش رو حس‌ میکنم، شاید به تیپ عجیبم نگاه میکنه! اما همه که مثل هم بودیم، یه تیپ و یه مدل.

شایدم فکر نمیکنه پای یه دکتر به این جهنم سرد باز بشه. براش‌ مجهول بودم، پر از سوالای بی‌جواب.


نگاهِ متعجبِ اطرافیان برام عادی شده بود... مهم نیست به چشمشون چه مدلی دیده بشم... شلخته یا منظم، زیبا یا زشت، عاقل یا دیوانه، دکتر یا دروغگو...


چای رو نصفه خوردم و بلند شدم:

- ببخشید اگه امکانش باشه من برگردم خوابگاه، نتیجه رو بعداً بهم اطلاع بدین.


دکتر نذاشت حرفم تموم بشه و برگشت سمتِ اسماعیلی:

- آقا این خانوم از منم دکتر ترِ.
پارت_855#



با این حرف دکتر خندید. رئیس بلند شد و اومد سمتم، تو چهارچوب در ایستادم. بوی عطری خنک و ملایم، مشامم رو پر کرد.

- خب ایشون از کی میتونن بیان و اینجا مشغول بشن؟

نفس تو سینه‌م حبس شد، ذوق‌زده به دکتر چشم دوختم:
- از فردا.

ذوق اون، بیشتر از من بود:
- شما اجازه بدین زودتر برگردم‌ پیش خانواده‌ام، دو سالی یه روز مرخصی که نشد زندگی ... خواهش میکنم همین فردا من‌و راهی کنید برم... دو ساله خانواده‌ام رو ندیدم، خبری ازشون ندارم.

اسماعیلی پیروزمندانه، دست رو‌ شونه‌ی پیرمرد رنجور گذاشت و از جیبِ کُتِش، برگه‌ای رو بیرون آورد و دستِ دکتر داد.
- بفرمائید آقای دکتر، اینم‌ نامه‌یِ بازنشستگی، شما از فردا دیگه اینجا هیچ سمتی ندارین و میتونین هر وقت اراده کردین‌، برگردین پیش خانواده‌اتون.

دکتر رو به این حال ندیده بودم. هاج و واج با دهنی باز که توان ادای کلمه‌ای رو نداشت، با چشمانی هیجان‌زده نامه رو گرفت، نگاهی بهش انداخت. عینک‌شو برداشت، چشمای ریز و کم‌سویی داشت... اشک چشماش روی چین و چروک صورتش راه باز کرد.

شاید داشت به این فکر میکرد ‌که چطور این خبر مسرت‌بخش رو به خانواده‌ی چشم انتظارش بده.

براش خوشحال بودم... کاش یکی هم پیدا میشد و من و مهدیار رو از این جهنم نجات میداد. یه روز، نامه‌ی آزادی رو بدن دستم، به خدا اون روز بال درمیارم و پرواز میکنم.

دستای کم جونشو باز کرد و اسماعیلی قد بلند رو تو بغل کشید. شونه‌هاش همراه صداش لرزید.
- ممنونم.... ممنونم پسرم... تو در... حقم لطف کردی... هیچ وقت این لطفت رو فراموش... نمیکنم.

از بغلِ اسماعیلی بیرون اومد و اشک چشماش رو پاک کرد.

- ما میریم تا شما استراحت کنید.
از دکتر خداحافظی کردیم و از درمانگاه اومدیم بیرون.

- شما که هنوز از من امتحان نگرفته بودین، پس چطوری نامه‌یِ بازنشستگی دکتر رو آماده کرده بودین؟

اسماعیلی یقه‌یِ پالتو رو بالا داد و موهای افشونش‌ رو مرتب کرد:
- نمیدونم،‌ فقط بعد اینکه بلقیس خانم درمورد شما باهام حرف زد، فهمیدم اشتباه کردم... یه حسی بهم میگه که شما دروغ نمیگین.

وسطِ محوطه ایستادیم. برف به سر و صورتمون میزنه، نمیتونم نگاهایِ گاه و بیگاه و تلاقیِ نگاهمون رو تحمل کنم.


پارت_856#  




- یعنی از فردا میتونم با پسرم بیام اینجا؟


باز قیافه‌‌ی خشنی‌ به خودش گرفت.

- با پسرتون!! انگار شما بد متوجه شدین!


- چرا؟ مگه دکتر تو یکی از اتاقای درمانگاه زندگی‌ نمیکنه؟


وا رفتم و نفس‌زنان منتظر جوابش شدم.

پشت به بوران کرد و جواب داد:

- می‌خوام هر دو اتاق، اتاق معاینه و بیمار بشه... شما و پسرتون هم تو خوابگاه پیش بقیه میمونید.


انگار باز دنیا نمیخواد،‌ خوشی مهدخت بیشتر از چند ساعت طول بکشه.

- ولی... ولی من فکر کردم، قراره...


- قرار... من یادم نمیاد با شما قراری گذاشته باشم.


کلافه نفسی آزاد کردم.


- قربان... پسر ایشون جونی نداره، ریه‌هاش آب داره هنوز، بهش رحم کنید... اون بچه اگه تو خوابگاه بمونه از دست می‌ره.


با دیدن دکتر، اشک چشمام رو پس زدم.

بیخود نیست از اسماعیلی بدم میاد، بی‌احساسِ خوشتیپِ لاغر مُردنی.


اگر صبر کنم، ممکنه بهش توهین کنم.

خداحافظی کردم و برگشتم خوابگاه.

غمباد گرفتم و روی تخت مشغول مهدیار شدم‌. سینه‌مو خالی کرد.

باید صبر کنم و حوصله به خرج بدم تا اسماعیلی راضی بشه تا ما ساکنان جدید درمانگاه بشیم.


صبح مهدیار رو سپردم به بلقیس و با نجمه رفتیم سر خاکِ مریم.

این مدت زیاد بهش سر میزدم. گاهی که وقتم خالی بود و خیالم از بابت مهدیار راحت، ساعتی می‌نشستم کنار قبر و برف رو کنار میزدم و یه دل سیر باهاش حرف میزدم.


گله میکردم که چرا نموند تا مهدیار رو ببینه، خیلی براش‌ زحمت کشید. از خنده‌های گاه‌و‌بیگاهش، از گریه‌هاش، از حسودی نجمه و بلقیس گفتم.

مریم اُوسطی فقط همین رو قبرش نوشته شده، با تکه چوبی، ناخوانا و ناموزون.


دعا خوندم و از خدا خواستم خطاهاش رو ببخشه تا اون دنیا، لااقل آروم بمونه.

به سمت قبرهای ردیف شده‌ی کشمیری و مهین و سربازایِ کشته شده برنمی‌گشتم.

حتی از قبرشون هم می‌ترسیدم.


وقتی برگشتیم، بلقیس خوشحال به استقبالمون اومد:

- لیلا دکتر، اسماعیلی رو راضی کرده تا با مهدیار برید خوابگاه.


خداروشکر کردم و با ذوق کل وسایلم که فقط یه چمدونِ کهنه شامل لباس‌ها و کهنه‌های پسرم بود رو جمع کردم.


نجمه و بلقیس هم اتاقِ درمانگاه رو گردگیری کردند.



خداروشکر اقامت مهدخت جور شد..
دکتر مهدخت و مهدیار 😍


پارت_857#  




همگی توی حیاط جمع شده بودیم تا دکتر رو بدرقه کنیم. زنا و دخترا و سربازا با شنیدن ماجرا، با بهت و حیرت سر در گریبان هم کرده و با نگاهی به من پچ‌پچ میکردن. دیگه انتظار این‌ شوک بزرگ رو‌ نداشتن‌.


- خانوم دکتر... خدا سومیش رو به خیر کنه.

- ایشالا سورپرایز سوم، خبر آزادی همه باشه.


بی‌توجه به حرفاشون، به دکتر نگاه کردم. دکتر انتظار اون بدرقه‌ی باشکوه رو نداشت.

با دیدنِ اون همه آدم، باز به ‌گریه افتاد و از همه تشکر کرد. مخصوصاً از اسماعیلی، پسرم پسرم از دهنش نمی‌افتاد.


وقتی از نجمه و بلقیس فارغ شد، برگشت سمت بقیه و من رو به همه معرفی کرد:

- ایشون خانم محمد، دکتر جدیدِ کمپ هستن.


منشیِ اسماعیلی حتی پلک هم نمیزد، وسط برنامه کلا محو شد رفت سمت ساختمان اداری.


- دخترم با رئیس در موردش حرف زدم، رضایت داد تا بیای درمانگاه بمونی، مواظب پسرت باش.


با صدایِ سوت قطار، دلم گرفت.

- شما در حقم پدری‌ کردین، تا عمر دارم این لطف شما از یادم نمیره.


بعد از ۹ ماه زندانی، چند دقیقه‌ای کنار قطار وایسادیم به تماشا. همه شال و کلاه کرده و برای دکتر دست تکون‌ دادیم.

از خوشحالی تو پوستش نمی‌گنجه.

دکتر رفت و درمانگاه رو به من سپرد.


خدایا میرسه اون روزی که منم با مهدیار سوار قطار بشم و برم پیش سعید؟


دلخوش از اینکه من و مهدیار برای خودمون یه اتاق داشتیم، بچه بغل زودتر از همه برگشتم تو محوطه و راهی درمانگاه و خونه‌ی جدیدمون شدم. خوشحالی که زیر پوستم دویده و به قول نجمه گونه‌ام رو گیلاسی کرده بود.


بلقیس روپوشِ سفیدی برام دوخته، وقتی تنم کردم یادِ روزایی افتادم که بیمارستان کار میکردم.

درمانگاه هواش عالیه، دیگه لازم نبود اون لباسای پشمی و پالتو رو بپوشم. لباس پشمی رو گذاشتم چمدون و پالتو رو به چوب‌رختی کنارِ روپوش سفیدم آویزان کردم.


از خیاط‌خونه چند تا پولیور نازک گرفتم تا زیرِ روپوش سفیدم بپوشم. به سفارش دکتر و دستورِ اسماعیلی کلی وسایل برای درمانگاه اومده بود.


مهدیار شیرشو خورد و خوابید. با دیدنِ پوشک بچه تو وسایل تعجب کرده و ذوق‌زده شدم... انگار یه بسته طلا یا پول دستم داده باشن! با ذوق نگاش کردم و نگاهی به مهدیار که غرق‌ خواب بود کردم.


چرک و گرد و غبار رو وسایل درمانگاه، کِبره بسته. حتی نجمه هم نتونسته از پس سماورِ زوار در رفته‌ی گوشه‌ی اتاق بربیاد‌. با کمی سرکه، سماور رو برق انداختم.


کمدها پر از دارو و وسایلِ پزشکی شده، همه رو مرتب طبقه‌بندی کرده و چیدم.

دکتر سالها به دکورِ اونجا دست نزده بود، به زحمت جایِ همه چیز رو تغییر دادم.
پارت_858#



تغییرِ بزرگی که تو زندگیم اتفاق افتاده رو هنوز باور ندارم. تغییری که افسردگیم رو پس زد و تو بهبود ِحالم تاثیر داشت.
اون اتاق کوچیک در حال حاضر امن‌ترین جای دنیا برای من و مهدیار بود.

کسی ما رو نمی‌شناسه، امیدوارم تا روز آزادی ناشناس بمونم. دلم روشنه، نمی‌دونم چرا؟ ولی فکر میکنم منم به زودی از اینجا پَر میکشم...

قرار شد اون دو تا عزیز، نهار بیان پیشم. واردِ درمانگاه که شدن، با دیدنِ تیپ و قیافه‌م نگاهی بهم انداختن:
- ای‌ی‌ی خدا... بر مُنکرش لعنت، این روپوش بهت میاد دختر، تو مادرزادی دکتر بودی‌ها.

پولیور مردونه‌ی آبی نفتی با شلوار مشکی تنم کرده بودم. شکم بندِ نجمه کارش رو خوب بلد بود. موهامو از پشت بستم و آماده به کار.

- راحت شدی از کهنه شستن.

- آره واقعا، نمی‌دونم کار دکتره یا...

نجمه رو به بلقیس کرد و سریع بچه رو از بغلش کشید بیرون:
- بده ببینم این شاه پسرم چاقال شده یا نه؟

- لیلا باباش چاق بود؟

پشت میز دکتر نشستم به تماشای اون سه تا...قلبم فشرده شد.
- نه چاق نبود، قد بلند و چهارشونه بود.

- خوب میشه یکی مثل اسماعیلی دیگه.

بلقیس پشت چشمی نازک کرد:
- این کجاش چهارشونه است؟ پوست و استخونیه برا خودش.

مشغول بگو و مگو شدن، مهدیار متعجب نگاشون میکرد. پسرم کم مونده دو‌ماهه بشه.

بشقاب‌ها رو جمع کردم تا تو سینک کوچیک اتاق بشورم. نجمه نذاشت و کار و به بلقیس و آشپزخونه حواله کرد.
از دکور جدید اتاق خوششون اومد.
مهدیار رو زیر سینه گرفتم و بعد از مدتها با اون دوتا بگو و بخند کردم. تقی به در خورد، نجمه در رو باز کرد، رئیس اومده برای سرکشی.

لباس‌مو مرتب کردم و قدمی جلو رفتم.
آقای اسماعیلی مثلِ بقیه با دیدنِ تیپ جدیدم جا خورد، ولی زود خودش رو جمع کرد.
معذب بودم، تا حالا با بلوز پشمی و پالتو و چکمه و کلاه منو دیده، نه با بلوز جدید و شلوار راسته.

مشعولِ تماشایِ کمدها شد و از تمیزی اونجا راضی ‌بود. روپوشِ سفید، آویزان رخت‌آویز کهنه‌ای گوشه‌ی اتاق بود، دستی بهش کشید:
- خانوم دکتر پس کی اینو تَنتون میکنی؟

جوابی ندادم و رفتم سمت میز، صندلی رو نشون دادم:
- بفرمایید بشینید.




می‌بینم که اسماعیلی پوشک هم برای مهدیار سفارش داده... 😁


پارت_859#  




نجمه و بلقیس زود جمع و جور کردن و رفتن کارگاه. مهدیار به بغل و با اخم بدرقه‌شون کردم.

چه زود فلنگ رو بستن؟

از این کارشون خوشم نیومد دلم نمیخواد با اون تو درمانگاه تنها باشم. حس خوبی بهش ندارم. وقتی با اسماعیلی تنها میشم، استرس میگیرم. اولین برخورد ما خوب نبود و از حافظه‌ام پاک نمیشد.


در کل خیلی رسمی و مغرور بود. منم می‌خوام مغرور باشم و از اینکه اجازه داده تو درمانگاه ساکن بشم، ازش تشکر نکنم.

هر از گاهی یادِ حرفش می‌افتم: جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت نبود.

بیش از چند لحظه تو چشمایِ کسی نگاه نمیکرد.


یادِ پوشک افتادم. یکی از بسته‌ها رو برداشتم و به اویی که حالا نشسته بود، نشون دادم:

- اینا رو هم دکتر سفارش دادن؟! دستش درد نکنه، واقعاً نیاز داشتم.


نگاهی به پوشک کرد و توجهش سمت سماور رفت، آب جوش اومده و بخارش‌ به هوا می‌رفت.

- اون روز با دکتر برای سرکشی از خوابگاه اومدیم، پارچه‌هایی دیدم که شستن و انداختن تا خشک بشه، دکتر‌ گفت برای پسر شماست، فکر کردم بهتره پوشک سفارش بدم تا شما تو این سرما...


با اومدنِ اولین بیمار حرفایِ اسماعیلی نیمه‌کاره موند. ازش اجازه خواستم، روپوش‌مو برداشتم و پوشیدم...

کاش زودتر بره، زیر نگاه‌های گذرایی که با پوشیدن روپوش، دقیق‌تر شده راحت نیستم.


چند دقیقه بعد، برام آرزوی موفقیت کرد و رفت. نفس راحتی کشیدم.

اولین بیمار تو قسمت بسته‌بندی لوازم آرایشی کار میکرد و حساسیت داشت و مدام سرفه میکرد.


با حوصله معاینه‌اش کردم و روی برگه‌ای که دکتر از قبل آماده داشت، مشخصات و سوابق بیمار رو نوشتم. از داروهایی که داشتم بهش دادم و چند روزی براش مرخصی نوشتم تا استراحت کنه.


با شَک نگاهم کرد و پرسید:

- با این داروها خوب میشم؟


- حتماً... فقط باید به موقع و برای سه هفته استفاده کنید.


با رفتنش، برگشتم پیش مهدیار... تخت

رو به دیوار چسبوندم و مهدیار رو هم نزدیک به رادیات گذاشتم. تو گرمای محیط خوابیده بود. آروم بلندش کردم و بهش شیر دادم. مهدیار مثل فرشته‌ها تو بغلم شیر میخورد.


کم کم داره قیافه‌ی سعید رو به خودش میگیره. سعید.. سعید.. میدونی ترسناک‌ترین چیز الان واسه من چیه؟ اینکه نمیدونم دلتنگم هستی یا فراموشم کردی! پسرت بغلم خوابیده، ولی امان از نبودنی که هیچ بودنی جبرانش نمیکنه...


یک جرعه چشاندی به من از عشق‌ات و مستَم.
پارت_860#



بچه که بودم فکر میکردم تنهایی یعنی کسی خونه و کنارت نباشه... بزرگ‌ که شدم فهمیدم تنهایی یعنی ولت کنن به اَمون خدا و کسی دیگه حتی به فکرش هم خطور نکنه که یکی مثل من، تو زندگیش بوده.
آه کشیدم... مثل اون یک سال گذشته.
خودم رو سپردم دستِ خدا، هر چی خدا بخواد.

نجمه آروم درو وا کرد و اومد تو:
- رفت؟

با تعجب نگاهش کردم:
- کی؟

- اسماعیلی دیگه...از بس که به خیاط خونه و کارگاه سر میزنه و مقرراتیه، از ترسِش زود رفتیم سر کار.

رفت سمت تخت... به قصد شکار پسرم.

- خوابیده.

- بیخود... تا من چشمای عسلیش رو نبینم، نمیرم.

چشمام رو درشت کردم، می‌دونم قیافه‌ام خنده‌دار شده:
- بیا این چشمای من، با چشمای پسرم مو نمیزنه اینا رو ببین.

- ایشش... چرا اینطوری میکنی؟ تو بادومی این هسته‌اش.

یکی به دو‌ کردن با اون تُفیری نداشت. مهدیار رو دادم به دستش که تو هوا نگه داشته.

دلم میخواد برم اتاق معاینه رو چک کنم مثل ندید بدیدا.... مثل تازه عروسا که با جهازشون، مشغولن و عشق میکنن.

مهدیار رو بوسید، انقدر که بیدارش کرد... از اولش هم هدفش همین بود، با لباش  صدا در میآورد و اونم چشماشو میچرخوند تا ببینه چه خبره!

- یعنی انقد ازش حساب میبرید؟

- آره والا خجالت میکشم به حرفاش گوش ندم... از بس که به فکرمونه. لیاقتش ریاست یه جایی بهتر از اینجا بود.

مثل من از پنجره بیرون رو دید زد:
- اون لایقِ بهتریناست، لیاقت رو نمیشه به زور به یکی تزریق کرد لیلا... اون خاصه.

پوزخندی به تعریف و تمجیدش زدم. چه سنگ تموم هم می‌ذاره برای کسی که یکی دو ماه نیست می‌شناسه.

- من که ازش بدم میاد... مغرور و بدون قلب... انگار رُباته!

- دلت میاد، یه کم لاغره فقط... چاق بشه، دلِ دخترا با دیدنش غش و ضعف می‌ره.

بی‌خیال بحث اسماعیلی و هیکلش شدم و مشغول پرونده‌های نصف و نیمه و ناقص درمانگاه شدم.


پارت_861#  




- لیلا، مهدیار رو که می‌بینم؛ یادم میاد این زندگی هنوز قشنگیاشو داره، یادم میاد همه چی تو این کمپ لعنتی و روزای تکراریش خلاصه نمیشه، یادم میاد اون بیرون، شاید کسی منتظرمون باشه!


نشست رو تخت و پاهاشو تکون داد،‌ مهدیار تو بغلش از بس بالا پایین شد، شیری رو که خورده بود بالا آورد.


- درست میگم یا نه؟؟


من فقط منتظر یه نفر بودم، یکی که بیاد و من‌و نجات بده.

- نمی‌دونم شاید... هیشکی ما رو یادش نمیاد، انگار مُردیم و پودر شدیم.


صِدام گرفت. برگشت و با چشمای ترم روبه‌رو شد.

- مهدخت از جایی که فکرش رو هم نمیکردی، خدا بهترین‌ها رو بهت بخشید.


نمی‌خوام با ناله و زاری دلش رو برنجونم.

به لبه‌یِ پنجره تکیه داده و به آینده‌یِ نامعلومی که با این بچه و درمانگاه داشتم، فکر کردم.


یک ماه هم با کار و بیمار گاه و بیگاه و سرکشی‌های رئیس گذشت. اسماعیلی هر روز یکی دو بار آهنگ‌های بی‌کلام آرام‌بخشی از بلندگو پخش میکرد.

هر وقت میرفتم حیاط، درحال گفتگو با یکی بود. سرباز، کارگر، خیاط، آشپز... انگار صندلی مدیریت خار داشت که نمیتونه راحت بگیره.


دلم میخواد حالا که زندگیم رو روال آرومِش افتاده، نماز بخونم. احتیاج داشتم با خدا خلوت کنم، همیشه حواسش بهم بود، حتی تو جهنمی که خودم به پا کردم. وجودم پر بود از تنهایی، از فراموش شدن، از ترس، از دلتنگی...


خداروشکر تو این دو ماه، مهدیار کمی رو به راه شده و خس‌خسِ سینه‌اش کمتر... وزن اضافه کرده و این برای من امیدبخش بود. بلقیس و نجمه رو بیشتر از من دوست داشت و تو بغلشون گریه نمیکرد... اونام سرِ بغل کردن مهدیار، بگومگو میکردن‌.


آقای اسماعیلی، همه چی رو سامان داده و حالا همه می‌تونستم از آب گرم حموم استفاده کنن. بخاری خوابگاه‌ها زیاد شده و بعد پایان ساعت کاری که ۵ عصر بود، هر کی به کاری مشغول بود.

همه آزاد بودن تو حیاط قدم بزنن. سربازای جدید کاری به کسی نداشتن‌. مثل رئیس جدید، چشم پاک بودن.


آخر هفته زمان نامه‌نگاری برای خانواده‌های چشم‌انتظار بود. تنها کسی که نامه نداشت و نمی‌نوشت من و نجمه بودیم.

آخر هفته‌ی ما فرق داشت.


حمام درمانگاه وانِ کوچکی بود که توش رو پُرِ آب میکردم و هفته‌ای دو بار مهدیار رو توش می‌شستم، البته اگه نجمه و بلقیس بهم فرصتِ این کار رو میدادن.


بیمارام زیاد شده بودن. نجمه گاهی از زن و مردایی که درمانشون کردم میگفت:

- لیلا امروز فلانی پیش اسماعیلی ازت تعریف کرد.


با این تعاریف، اعتماد به نفسم‌ بالا رفته و تو کارم مصمم بودم که به اعتماد اسماعیلی خیانت نکنم... هر چند که باهاش سرسنگین بودم و دلم هنوز صاف نشده.


پارت_862#  




- اینجا شده مدرسه‌ی پیرمردها... زوار همه دررفته.


نجمه قرصی بالا انداخت، موهای یکی در میون‌ سفیدش بلند شده بود. هر روز چند دقیقه‌ای مهدیار رو میذاشتم پیشِ نجمه و به قبرستون رفته و برای مریم فاتحه میخوندم. چند باری هم اسماعیلی رو اونجا دیدم.


برام جایِ سوال داشت که اینجا چیکار میکنه؟ ماجرایِ مریم‌ و زنان و دختران ناکام و کشته شده رو براش تعریف کرده بودن.


- من تعجب میکنم شما چطور با وجود اینکه خیلی بهتون بدی کرده، بازم میاین و براش فاتحه می‌فرستین؟


می‌دونم نجمه یا بلقیس داستان من و کشمیری رو براش‌ گفتن.

برف روی قبر رو کنار زدم:

- مادرم همیشه میگفت، کسی که مُرده اگه بدترین آدم هم باشه دستش از این دنیا کوتاهه، پس براش این دنیا سنگ تموم بذار، شاید خدا به خاطر دعاهایِ تو گناهانِش رو ببخشه.


از کنار قبر مریم بلند شدم و پشت پالتومو با دست پاک کردم:

- مریم آدم ِبدی نبود، فقط نتونست سختیا رو تحمل کنه، آدم سختی کشیدن نبود... من قلبهایِ مچاله شده‌یِ زیادی رو دیدم که خدا نجاتشون داده، امّا... امّا مریم صبور نبود.


بعد از چند هفته، باهاش هم صحبت شدم‌. هر وقت میاد درمانگاه، جواب سلامش رو‌ میدم، کناری ایستاده و اون بازدیدش رو‌ میکنه و با موفق باشیدی می‌ره سمت خوابگاه‌ها و کارگاه‌ها.


قدم‌زنان به طرفِ درمانگاه رفتیم.

زنایِ زیادی تو حیاط وایسادن تا برای کار برن کارگاه... با دیدنِ من و اسماعیلی به هم تنه زده و به پچ‌پچ افتادن. از خشم نمیتونم‌ راحت قدم بردارم. انگار ناف بعضی از اونا رو با خبرچینی و فضولی بریدن.


اسماعیلی تقریباً هر روز به درمانگاه سر میزنه و این برای منم عجیب بود، چه برسه به این خاله خان باجی‌ها... دچار روزمرگی شدن و دنبال چیز جدید میگردن تا باهاش مشغول باشن.


دخترای فیس‌فیسی مهین، حالا مجبور به کار تو کارگاه بسته‌بندی یا خیاط خونه شدن. دیگه خبری از آرایش غلیظ و ناخن‌های لاک‌زده و موهای بلوند و رنگ‌شده نیست.


- با اجازتون میرم خوابگاه تا به دوستام سری بزنم، خیلی وقته نرفتم.


- خواهش میکنم، بفرمایید.


ادب و غرور، دو‌چاشنی این مرد مرموز، همه‌ شیفته‌اش‌ شدن.

‌از هم جدا شدیم.

تو خوابگاه کسی نبود، به در تکیه زدم تا حیاط خلوت بشه و بتونم برگردم درمانگاه.


پارت_863#



بلقیس چادر نماز ساده‌ای با پارچه‌یِ یک دست سفید برام دوخته بود. سرم کردم، نجمه از خنده روده‌بر شد:
- شبیه روح شدی، اینو شبا سرت کن تو محوطه بچرخ، دیگه کسی از ترسِ روح، تو این کمپ نمیمونه.

راست میگه، خیلی سفید و ساده بود.

- بهتر از هیچیه نجمه.

- بلقیس جان دستت طلا، این حرف نداره... اگه تونستی از یه پارچه‌ی سبز رنگ، اندازه‌ی کف دست یه جانماز برام‌ بدوز.

شبیه جانماز هدیه‌ای سعید.
نجمه ماجرای اولین روز ملاقاتمون رو‌ برای بلقیس گفت. از جانماز و چادرنمازی که انداختش بین لباس‌های کثیف تا سربازا آتیشش بزنن.

- واقعاً بلدی نماز بخونی؟

- آره همسرم یادم داده.

به جایِ مهر، از حیاط یه سنگِ کوچیک تخت پیدا کردم. بعد از یک سال برای اولین‌بار نماز خوندم. شب بود و همه تو کمپ به غیر از چند تا نگهبان خواب بودن.
وضو گرفتم، چندی باری تکرار کردم تا یادم بیاد که نماز رو چطوری می‌خوندم.

بعد تموم شدن نماز به سجده رفتم و های‌های گریه کردم. بابت خوب شدن تقریبی حال مهدیار از خدا تشکر کردم.
بابت کم شدن شری به نام کشمیری، بابت اومدن رئیس جدید، بابت بودن دوستانم...
سجده‌ام طولانی شد، حرفهای زیادی با معبود داشتم، اویی که برایم مهربان‌تر از مادر بود.

سر بلند کردم، سایه‌ای کنار پنجره دیدم که سرک‌ کشیده تو اتاق. رفتم کنار پنجره، کسی اونجا نبود. شاید یکی از نگهبان‌ها بوده که تو محوطه قدم میزنه.
پرده رو کشیدم و کنار مهدیار خوابیدم‌. فکر و خیال درمورد پسرم جاش رو داد به فکر و خیال درمورد خانواده‌ام و سعید.

سعید چرا یادی از من نکرد؟ چرا زود من‌و از ذهنش، قلبش انداخت بیرون؟ البته هر کی به جاش بود با دیدن اون فیلم ازم دست میکشید.
مثل پرنده‌ای اسیر چنگال خیال بودم و‌ زمانه‌ی بی‌رحم چنگال غم و دلتنگی رو تو وجودم فرو‌ کرد.

نگاه خیسم، رفت سمت مهدیاری که آروم خواب بود. ترمه کجاست تا ببینه چه پسری زاییدم؟ مادر کجاست؟ چه بلائی سرشون اومد؟ کجان؟ زنده‌ان یا....
چرا تلویزیون چیزی در موردشون نمیگه؟

تنها خبری که گاهی درباره‌یِ خانواده‌ی سلطنتی میگن اینه که جاشون امنِ و به زودی به پایتخت برمیگردن.
شایدم دروغی باشه از طرف دشمنان.


نماز خواندن مهدخت 😍
و سرنوشت نامعلوم خانواده‌اش 😐


پارت_864#  




بعد هر نماز، سجده کرده و تموم آدمای زندگیمو دعا میکنم چه بد، چه خوب.

از خدا براشون طلب مهربانی و رحمت می‌کنم. لطف و رحمتی که نثار من و پسرم شد.


تقریباً هر روز بیمار داشتم، اکثراً به خاطر فصل پاییز و زمستان بیماری روحی داشتن، براشون وقت میذاشتم و ‌ساعت‌ها با هم حرف میزدیم. خودم بیشتر از اونا به هم‌صحبت نیاز داشتم. شنیدن درد و دل بقیه، بهم حس مفید بودن میداد.


خودم این دوران رو گذروندم، باید شنونده‌یِ خوبی باشم. خیلی از بیماریها دارو نمیخواد، فقط گوش شنوا میخواد.

یکی از بیمارام خانم احدی منشیِ آقای اسماعیلی بود.


اولین بار که اومد، مهدیار بغلم بود.

آروم سلام کرد. با دیدنِش، هر دو به هم زل زدیم. سرشو پایین انداخت و به دیوار تکیه داد. مهدیار رو گذاشتم تو تخت.

پسر آرومی بود و با انگشتاش انقدر باز میکرد تا خوابش ببره.


اتاق معاینه رو نشون دادم:

- سلام، بفرمائید من میام خدمتتون.


تکیه‌ش رو از دیوار برداشت و با تبسمی از سر رضایت رفت اتاق معاینه‌.

برای هر دومون چای ریختم و بردم اتاق.

هنوز سر پا بود...تعارف کردم، نشست.

کت و شلوار اداری به تن داشت و روش پالتو پوشیده و شال انداخته بود.

بعد تشر اسماعیلی، دیگه هیچوقت پیراهن‌های لختی و کوتاهش رو‌ نپوشید.


معذب بود، حرکات انگشت و پاش قابل کنترل نیست. برای آب شدن یخ بینمون شروع به پرسیدن حالش کردم.

دختر زیبایی بود، زیاد آرایش میکرد و خیلی کلاس میذاشت. فیس و افاده‌ جزو دی‌اِن‌اِی این دختر بود.


شال و پالتو رو از تنش کند و روی صندلی کناری گذاشت. با یه ادا و اصولی چای رو خورد که خنده‌ام گرفت. حال مهدیار رو پرسید و بابت برخورد بدش ازم عذرخواهی کرد.


- خانم احدی حالتون خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟


- بله خانم دکتر، من تازگیا احساس میکنم دلم میخواد فقط تنها باشم و گریه کنم،‌ دلم میخواد از صبح تا شب کسی کاری به کارم نداشته باشه، دلم میخواد زودتر بمیرم و تو قبرستون چالم کنن.


موقع حرف زدن انگشتاش رو دورِ دکمه‌ی کت حرکت میداد که نشونه‌ی استرس هست.


- از یه طرف هم دلم میخواد زودتر از اینجا برم، هر روز که از خواب بلند میشم، کارای تکراری، آدمایِ تکراری، همه جام که پر از برفه، دیگه حالم از برف به هم میخوره.


روبه‌روش نشستم، دستاشو گرفتم تا کمتر تکون بده. تو چشمام نگاهی انداخت و شروع به گریه کرد. اجازه دادم تا دلشو خالی کنه، جعبه‌یِ دستمال کاغذی رو گرفتم طرفش... فین فین کرد و دماغش رو گرفت.
پارت_865#



- خانم دکتر یکی از زنای خیاط خونه میگفت اونم مثل من بوده، اومده پیش شما و براش دارو نوشتین و حالا کلی با گذشته فرق کرده و حالش بهتر شده.

برای اینکه بهم اعتماد کنه سرمو تکون دادم و لبخند زدم:
-  عزیزم تو این هوا و سرما اکثر افراد دچار افسردگی فصلی میشن، نگران نباش یه مدت دارو مصرف کنی حالت بهتر میشه.

رفتم پشت میز:
- احتمالاً قبلاً هم این طوری شدی؟

- بله این بدبختی هر سالَه‌م شده... حتی وقتی کشمیری بود و هر شب بزم داشتیم... چه برسه به الان که همه چی ۱۸۰ درجه تغییر کرده!

براش از داروخونه‌یِ کوچیک دو بسته قرص برداشتم و دستورِ مصرف‌شو روش نوشتم.
این پا و اون پا کرد تا بمونه. برای همین باهاش مشغول صحبت شدم.

- خب خانم احدی دیگه چه خبر؟ من سرم به اینجا گرمه و از بیرون خبری ندارم.
درحالی که نجمه و بلقیس از جیک و پوک کمپ خبردارم می‌کردن.

پالتوشو برداشت و از تو جیبش یه جفت جورابِ قرمز درآورد و گذاشت روی میز.
- اینا رو برای پسرتون آقا مهدیار بافتم.

- وای خدا چه خوشگله؛ دستت درد نکنه، میخوای خودت پاش کنی؟

ذوق‌زده شد و لب‌های ماتیک خورده‌اش با خنده بالا رفت:
- آره چرا که نه، واقعاً پسندیدین؟

نگاه منتظرش رو جواب دادم:
- عالیه، خیلی بهش احتیاج داشتم.

جوراب‌ها رو پای مهدیار کرد، اون تو خواب ناز بود و صورتش رو بوسید.
کمی نگاهش کرد و آروم پرسید:
- خانم دکتر، شما چرا اینجا هستین؟ یعنی چی شد که شما رو آوردن به این کمپ خراب شده که هر کی میاد اینجا، فراموش میشه و دیگه رنگ آزادی رو نمی‌بینه؟

با حرفش موافق بودم، اینجا فراموش خانه بود... هر کی میومد اینجا، اون بیرون همه فراموشش میکردن و آزادی محال‌ترین چیز ممکن تو این جهنم سرد بود.

- نمیدونم خانم احدی، شاید سرنوشت،
شاید خودسری‌های خودم، شاید بی‌وفایی...

برگشتیم اتاق معاینه و از جواب دادن طفره رفتم. مسبب این ماجرا خودم بودم، نباید کسی رو متهم کنم. وقتی فشار بیش از حد میشه، آدمی دلش میخواد یکی دیگه رو مقصر گندکاریاش جلوه بده تا مسئولیت از گردنش بیفته.


پارت_866#  




بازم چایی ریختم. نجمه و بلقیس کاراشون زیاد بود و کمتر وقت میکردن بیان بهم سر بزنن، هم صحبتی با خانم احدی برای منی که تازه از افسردگی رها شدم، خوب بود.


- یه روزی میرسه که به گریه‌های گذشته می‌خندیم،‌ می‌دونم با اومدن آقای اسماعیلی این اتفاق می‌افته.


قلوپی از چایی خوردم، کمی به تلخی میزنه، انگار زیاد دم کشیده:

- نمیدونم، شاید.. ان‌شاءالله. شما برای چی اینجا هستی؟ البته اگه بخوای میتونی جواب ندی.


نفس عمیقی کشید. با دستمال گوشه‌ی لباشو پاک کرد.

- تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم... رو ابرا سیر میکردم، فکرِ اینکه دنیا تو دستایِ منه، لحظه‌ای ولم نمیکرد. حسابداری تموم کردم، خواهرایِ بزرگم ازدواج کردن و شدم ته‌تغاری خونه.


باز جرعه‌ای از چایی خورد و به دکتر سراپا گوش، نگاه کرد:

- تو یه شرکت حسابدار شدم، حقوقش برام کافی بود، ولی من به این چیزا راضی نبودم، با رضایت مادرم طلاهایِ اون و خودم‌ و ماشینم رو فروختم‌، پولِ زیادی شد.


سری به تاسف تکون داد، شاید مادر و پدرش رو تو ذهنش یاد کرد که ته چشماش به آب نشست.


- اون همه پول رو به رئیس شرکت دادم تا منم تو اون شرکت سهامدار کنه... غافل از اینکه اون شرکت پولشویی بوده و من بی‌اطلاع از این موضوع، یکی از سهامدارای اونجا شدم و هر کاغذی رو بدونِ اینکه بخونم امضا میکردم... یک سالی گذشت، سود خوبی کرده بودیم. یه‌ روز پلیسا ریختن شرکت و همه رو بردن، بعد چند روز همه آزاد شدن به غیر از من... انقدر مدرک و امضا ازم داشتن که چند سال برام بریدن.


لباشو با یادآوری ماجرا روی هم فشار داد و فشاری محکم‌تر به دسته‌ی استکان.

-رئیس شرکت یه آدم به ظاهر مذهبی بود که هرچی مدرک و سند و امضاء لازم داشت از منِ خام و احمق گرفته و خودش کنار وایساده بود.


پوزخندی زد و چشماشو چند بار باز و بسته کرد:

- هیچی تا به خودم بیام‌ من‌و فرستادن اینجا، به گناه نکرده... من لایق این هرزه خونه نبودم، سه سالی میشه که اینجام. شانس آوردم تو حرمسرا و معدن گیر نیفتادم. کشمیری دنبال یه آدم باسوادی میگشت تا حساب و کتاب اینجا رو داشته باشه، به چشم‌ برهم زدنی شدم منشی کشمیری. یه کارگر بیجیر و مواجیب که باید یکی مثل کشمیریِ دزد رو ساپورت مالی میکرد.


- باهات بد رفتاری نمیکرد؟ یعنی منظورم اینه که...


دندوناشُو رو هم فشار داد، دندونای محکمی داشت که با اون همه حرص و فشار نشکست:

- اون یه کثافت بود، از همه جیک و پیکِش خبر داشتم... یه آشغال به تمام معنا... عین آب خوردن آدم میکشت، با هر کی دوست داشت و هوس میکرد، بود.


اینجای داستان رو با تمام وجود حس کردم.

- به نظر طرف مقابل اصلاً اهمیت نمیداد، بودجه‌ای که برای اداره‌یِ اینجا از مرکز میفرستادن همه‌شو به بانک‌ها و حسابهایِ مختلفش تو کشورهای ِدیگه میفرستاد.
پارت_867#



چشماش درخشید و برق پیروزی زد:
- وقتی جنازه‌اش رو آوردن محوطه، شاید بیشتر از همه من خوشحال بودم که از دستِ همچین جونوری راحت شدم.

تو دلم‌ بهش خندیدم. نه بیشتر از همه، من از مرگ کشمیری سود بردم.

بلند شد و رفت کنار پنجره، پرده رو کنار زد، اسماعیلی با چند نگهبان وسط حیاط حرف میزدن. گاهی صدایِ خنده‌یِ بلندشون میومد. کاری که هیچوقت کشمیری با هیچ نگهبانی نکرد.

- یه بار وقتی مست بود، من‌و صدا کرد اتاق و بهم...

سرشو پایین انداخت و شونه‌هاش لرزید.
از پشت بغلش کردم، برگشت و تو آغوشم زار زد.

از پنجره بیرون رو نگاه کردم، با اسماعیلی چشم تو چشم شدم. با تعجب به من و اونی که بغلم‌ بود نگاهی انداخت، پرده رو کشیدم تا احدی راحت گریه کنه.

- عزیزم یادت باشه، هر چقدر هم سخت باشه برای خدا عوض کردن اوضاع کاری نداره، دیدی که چطور یه شبه حکومتی رو که اینجا برا خودش درست کرده بود، به باد رفت... خدا  کنه پایانِ کار همه‌مون عاقبت به خیری باشه.

بغلم نفس نفس میزد.
و قسم به روح‌های امیدوارِ ناآرام و غمزده که آینده از آن ماست ‏و ما دلمان روشن است به اشکِ شوقِ بعد از اندوه‌ها...

- چایی تنها رفیقیه که هر چقدر هم تنها و خسته باشی، اصلا تنهات نمیذاره.

خندید و دماغش رو بالا کشید:
- وای نه تو رو خدا، دستشویی لازم شدم.

موقع خداحافظی محکم بغلم کرد و بوسیدم، بوی ادکلنش هوای اتاق رو عوض کرده بود.

- به قول نجمه خانم؛ وقتی فهمید که شما دکتر هستین پیش آقای اسماعیلی گفت: الهی تب کنم شاید دکترم لیلا باشه....

با صدای بلند خندیدم. اونایی که بیرون هستن احتمالاً متوجه وضعیت نامتعادلمون شدن.
گاهی گریه و گاهی خنده...

اجازه خواست هر وقت دلش گرفت بیاد پیشم، اون معتقده من هم‌صحبت خوبی هستم.
باید برم و با اسماعیلی در مورد شیوع افسردگی بین زنان کمپ حرف بزنم. داروی بیشتری نیاز دارم. داروها، کم‌کم داشت ته می‌کشد.

مهدیار رو به خیاط خونه بردم و سپردم به نجمه.. برگشتم درمانگاه تا لباسم رو عوض کنم و برم خدمت رئیس

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

منافذ باز

zare_1380 | 2 ثانیه پیش

دوراهی

نپتونbtttt | 6 ثانیه پیش
2791
2779
2792