پارت_803#
- مهین جان... این خانومِ بداخلاق رو تقویت کن، نا نداره رو پاهاش وایسه.
- میخوام... لباسِ مناسبی... بپوشم.
دامن کوتاه لباس رو بالا کشید:
- به نظر من لباست ایرادی نداره، ولی اگه راحت نیستی، باشه.
خدا رو شکر بیخیالم شد و سمت دستشویی رفت. تو اون فاصله پشت پارتیشن رفتم و از تو کمد، با عجله و سراسیمه، لباسی پیدا کرده و پوشیدم.
مهین تماشاچی بود.
انگار تیم مورد علاقهاش شکست سختی خورده که با غیظ تُفی رو هوا کرد.
اومد کنارِ کمد. حواسش به در دستشویی بود. بازوم رو محکم گرفت و فشار داد. با وجود دست و پای یخزده سرم رو بالا گرفته و آخی گفتم.
- خب خب خب خانومِ محمد... خوش گذشت؟
پس هنوز چیزی از هویتم نمیدونه! بازومو از دستش بیرون کشیده و سریع سمت میز رفتم. تا کشمیری نیومده، باید یه جایی برای نشستن پیدا کنم، یه جایی دور از این حیوانِ بیقلاده.
مهین با حرص دنبالم اومد، خم شد چیزی بهم بگه که صدای بسته شدن در، ساکتش کرد. مظلومانه بغ کرده و گوشهی صندلی جمع شدم.
- مهین جان... به عشقم کاچی بده بخوره.
دستم مشت شد. مهین کرشمهای کرد سمت رئیسش:
- بله دیگه پا به ماه هستن.
تقریباً بشقاب رو کوبید روی میز.
- راستی دکتر دو روز دیگه رو مناسب دونست برای...
برگشت و تیز به صورتم چشم دوخت.
کشمیری وسط حرفش پرید:
- اون مورد رو گفتم بیا دفتر، درموردش باید صحبت کنیم، اینجا جاش نیست، نفهم!
رنگ از رخم پرید. حاضرم قسم بخورم در مورد پسرم میخوان حرف بزنن. میتونستم مهین رو تکهتکه کنم و کَکَم نگزه... مثل خودش بیرحم بشم.
چه جهنمی درحال وقوع بود که نباید پیش من بازگو بشه؟ انسانیت این آدما کجا رفته؟
- شروع کن.
بِیکن، نان تست داغ و نیمروی عسلی... دم دستتر و نزدیکتر از بقیه بود. بشقابم رو پر کردن. بدنم هنوز خودش رو پیدا نکرده، انگشتان لرزانم نان رو دو نیم کرد.
مهین بالای سر کشمیری، درحال خدمت بود.
- آقا خودتون رو تقویت کنید.
صدای خندهی رئیس و دست بوسیه مهین... چقدر وقیح بودن!
کشمیری خوب مهین رو شناخته.
خوشگل و خالی و همیشه در دسترس.