2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 16507 بازدید | 1465 پست


#پارت_471



خانم بزرگ، آهی‌ کشید:

- برم ببینم کی داره چی کار می‌کنه که همه چی به هم ریخته.


همیشه همینطور بود، در حال فرار از واقعیت.

- برا‌ی شما دو تا عروسی میگیرم که تا حالا نگرفتم... تو و سعید لیاقت خوشبختی رو دارید.


سعید کنار بقیه درحال کمک و سر و سامون دادن به کارها بود.


- وقتی داشتین کنار هم عکس‌ می‌گرفتین، از تماشای این خانواده‌ای خوشبخت لذت بردم. شما دو تا لیاقت خوشبختی رو دارین.


- ممنون آقابزرگ.

کاش پدری مثل آقابزرگ داشتم، بی‌منت محبت میکرد.



ذهنم پر از فکر و خیال و قلبم پر از غم و غصه‌ بود. انگار وارد یه بازی شدم... یه بازی که ته نداره، یه بازی که کم‌کم همه وجودم رو در برمی‌گیره. بازی رو کس دیگه‌ای اداره میکنه، پدرم...

ازم چی‌ میخواد؟

بدبختی تنها دخترش!! این هدفشه؟

داره اذیتم میکنه، داره شکنجه‌ام میده.


رو تخت، جنین‌وار مچاله شدم. سعید اومد. کُتِ‌شو رو صندلی انداخت و پیشم نشست.

- خسته‌ای؟


- مگه میشه عروسی بهترین دوستت باشه و خسته باشی!


صدای حلما و سودابه از اتاق بغلی میومد که داشتن برای بچه‌ها رختخواب می‌‌انداختن و حرف میزدن و می‌خندیدن.

به سعید گفتم از این به بعد با دخترا تو همین کلبه زندگی می‌کنیم.


ساکت بود و به نقطه‌ای زُل زده بود.

- باید با آقابزرگ حرف بزنیم، مشورت بگیریم... سرخود تصمیم نگیر مهدخت.


برای اینکه خیالش رو راحت کنم، جواب دادم:

- اتفاقا منم همین کار رو می‌کنم، ولی بذار یه چند روزی از عروسی بگذره، بعد...


نگاهش برق زد، شاید کورسوی امیدی با این حرفم تو دلش باز شد.

دراز کشید و منو محکم بین بازوهاش گرفت. صدای قلبش بهم آرامش میداد.

سرم رو بالا بردم و تو چشماش زل زدم.

تنهایی عجیبی تو چشماش بود... چرا تنها؟ من که کنارش هستم.


اون تنهایی تنم رو لرزوند، آنقدر تنهایی پر رنگ بود که جذابیت چشمای سیاهش، به چشم نیومد.

بوس.یدمش و زیر لب زمزمه کردم:

- به رسم‌ِ شب به خیر گفتنایی که به هم دریغ کردیم و دَم نزدیم، شب و غمت تا ابد به خیر عشقم.


دستم‌و بوسید. از صبح بیدار بودم و تا شب هم سرپا، کم‌کم چشمام گرم شد و با همون کت و دامن خوابم برد.


#پارت_472




با صدای اذان چشام و باز کردم. لباس راحتی تنم بود، به سعید نگاه کردم.

حِسِ بیدار شدن تو خونه‌ای که عطرِ نفسای تو، توش پیچیده، بهترین حسِ دنیاست...


به خودمون که نگاه میکنم، خدا رو از ته دل شکر میگم که میون شلوغی دنیا همدیگه‌رو پیدا کردیم و به هم وصل شدیم.


فارغ از نامه و کارشکنی پدر، از همون اولین باری که دیدمش فهمیدم ستاره‌های کنج اون چشما، توانایی روشن کردن هر تاریکی که تا الان دیدم رو داره.

با هر لمسم، جوونه کاشتی و من سبز شدم، به امید روزی که درخت این عشق بشه قد عشقمون.


- سعید بلند شو دارن اذان میگن.


از تخت پایین اومدم و سمت کمد لباسا رفتم. تو گرگ و میش اتاق، لباس عوض کردم و برگشتم کنارش نشستم.

- راستی تو لباسمو عوض کردی؟


تو تخت غلتی زد و از پشت کمرم‌ رو بغل کرد:

- آره با هزار زحمت، تو خواب چقدر سنگین میشی!!


نفس عمیقی کشید و حلقه‌ی دستاش رو محکم کرد.

- اگه میشه همین جا نماز بخونیم، من خجالت می‌کشم برم پیش دیگرون.


- اتفاقا باید بریم پیش بقیه، ثوابش بیشتره.


چادر نمازم‌ رو برداشتم و با سعید آماده شدیم.

حلما و حانیه هم بیدار بودن.

وقتی به صفِ نمازگزارا نزدیک شدیم همه داشتن نگاهمون میکردن.

کم مونده بود، پام بپیچه... زیر اون همه نگاه مشتاق، پشت سعید قایم شدم.

بهشون سلام‌ کرده و تو صف ایستادیم.


سعید پشت پدرش ایستاد و منم بین زن‌ها کنار خانم‌بزرگ.

بعد از خوندن نماز، آقابزرگ دعایی کرد و همه آمین گفتیم. مردا دور آقابزرگ و سعید مثل همیشه جمع شدن و زن‌ها هم دور خانم‌بزرگ..

هر کی در مورد یه چیزی حرف میزد و بحث میکرد. زیر درخت، فرش انداخته بودن و همه نشسته بودیم.


دستی روی شونه‌ام نشست. سودابه بود، سمانه و حلما هم کنارش وایساده بودن.

- مهدخت خانم چقدر این چادرنماز بهت میاد، مثل فرشته‌ها شدی. پاشو بریم نزدیک کلبه‌ی شما رو نیمکت بشینیم.


خانم‌بزرگ دونه‌ی آخر تسبیح رو بین انگشتاش نگه داشته بود و با صلوات آخر، رهاش کرد و دستاش رو صورتش کشید.


- چی کارش دارین خوب، نشسته دیگه.


خندیدم و ازش اجازه خواستم‌. از بقیه خداحافظی و با لبخندی همراهیشون کردم.

از هر چیزی حرف زدیم.


از خاطرات این مدت، کلی گفتیم و خندیدیم و بعضی جاها بغض کردیم‌.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


پارت_473#  




سودابه دستم‌ رو گرفت:

- مهدخت جون، سعید دُم به تله نمی‌داد و به فکر ازدواج نبود ولی تو رو که دید، زبونش بند اومد.


نگاهی به دخترا انداخت و ادامه داد:

-خوش به حالتون، خیلی از عشق شما خوشم میاد... هر کی جای شما دو نفر بود تا حالا با این همه مشکل جا زده بود.


سمانه با حرکت سر، حرف‌شو تایید کرد.

- ولی شما واقعاً عاشق هم بودین که تونستین دَووم بیارین.


نگاهی به مردها انداخت و چشم چرخوند:

- من دلم تو زندگی از این عشقا میخواد.

احساس میکنم تو زندگی من و علی‌اکبر هیچ عشقی نمونده...


دست‌شو گرفتم‌.

- سودابه جان به نظرم قشنگترین شکلی که میشه به کسی دوست داشتنمون رو نشون بدیم اینه که بهش ثابت کنیم اون آدم کافیه برای خوشحالی، برای عشق، برای پابه‌پای هم تلاش کردن، برای همه‌ی اینا کافیه...


حلما با ذوق نگام کرد و با چشمای درخشان شونه‌ام رو بغل کرد:

- وای مامان چه جالب عشق رو توضیح دادی.


برای حلما چشمک و لبخندی زدم:

- برو بچه این چیزا برا تو زوده‌ها.


همه خندیدیم.

همسر سودابه، علی‌اکبر از دوستان صمیمی و همکار سعید بود. سودابه اعتقاد داشت که هیچ عشقی رو تو زندگیش تجربه نکرده. سودابه عاشق مردش بود، ولی از طرف اون هیچ واکنش نمی‌دید.


مردی چشم‌پاک و کاری.

اکثر روزها با سعید بیرون می‌رفت و با اون برمی‌گشت. مومن و مودب بود، شاید سودابه زبون عشق شوهرش رو هنوز کشف نکرده. تو جمع همیشه احترام زنش رو داشت.


عاشق بچه‌هاش بود‌. بچه‌های اونا تو یه رِنج سنی بودن. سودابه و علی‌اکبر، چند ماه بعد سعید و فاطمه و حسام و سمانه با هم عقد کرده بودن. فتانه و عماد هم همینطور.


علی اکبر از هر نظر مردی ایده‌آل بود.

مردی آروم که آرامش ذاتیش به سودابه هم سرایت کرده بود.

به علی اکبر که کنار مردا وایساده بود نگاه کردیم.


- اتفاقا آقا علی‌اکبر واقعا مرد خوبیه و تو رو هم خیلی دوست داره. سعید چند باری بهم گفته از آشناییتون، از اینکه چطور به عشقش پیش سعید اعتراف کرد. نگاش کن داره با سعید حرف میزنه ولی حواسش پیشِ توِست.


همگی سمت سعید و علی‌اکبر برگشتند.

سودابه گونه‌هاش با دیدن علی اکبر، مثل تازه عروس‌ها گل انداخت:

- اِوا راست میگی مهدخت جون، چشمش به منه.


چشمکی زد و سرخوش خنده‌ای سر داد:

- همیشه بعد نماز صبح، که برمی‌گردیم خونه... بهم میگه؛ سودابه جان یه چای دم کن، من برم نون داغ بگیرم بیام با هم صبحونه بخوریم.


#پارت_474




سودابه خندید، چشماش هم همین‌طور.

بلند شد و درحالیکه سمت شوهرش می‌رفت گفت:

- من برم دیگه، دلم هواش رو کرد.


سمانه بلند شد، لباسش رو تکون داد:

- صبر کن منم بیام، تا صبح خدانگهدارتون.


با رفتن سودابه، حلما هم به اتاق خواهراش رفت تا کنار اونا بخوابه.


سعید بهم نزدیک شد و روی نیمکت نشست. تو چشماش غمی بود که فقط من می‌دونستم بابتِ چیه.


- بریم تو اتاق!! هوا یه کم سرد شده.

راست می‌گفت، اواخر شهریور ماه بود و درخت‌ها برگاشون رو کم‌کم زرد میکردن.


تو اتاق سعید روی تخت دراز کشید. چادرنماز رو از سر برداشتم و رو صندلی گذاشتم و خودمو کنار سعید رسوندم.

وجود من کنارش، مثل آب رو آتیش بود.

تضاد همدیگه... اینجوریش قشنگه.

من و اون کنار هم با تفاوتای زیادی که داشتیم، همدیگه رو کامل می‌کردیم.


سرم رو شونه‌اش بود.

- سعید داری به چی فکر میکنی؟


ابروهاش رو مرتب کرد.

- می‌خوام فردا با پدرم در مورد نامه‌ی شاه صحبت کنم.


با این کارش، تموم نقشه‌هام‌ نقش بر آب می‌شد.

- باشه گفتم که قبول، ولی یه چند روزی صبر کن.


- چرا !!؟


به سمتش برگشتم و دستم رو ستون سرم کردم.

- نگرانم، نگران اینکه بعد شادی عروسی ترمه، روزگار همه تلخ بشه.


اخمی رو پیشونیش افتاد، نفس عمیقی کشید:

- هی امروز و فردا نکن، کار از کار میگذره، عروسی ترمه که تموم شد... دیگه چه بهونه‌ای...


ادامه نداد.

نیم خیز شدم و تو تاریکی اتاق تو چشماش زل زدم:

- ان شاءالله که همه‌چی درست میشه.


- اینجوری نگام نکن... دیونه میشم و کار دستت میدم ها!!


خنده‌ام کش اومد:

- من پایه‌ی همه‌ی دیونه بازیات هستم سعید خان.


خودمو کشیدم بالاتر تا صورتش رو لمس کنم. خندیدم و کمی قلقلکش دادم:

- سعید بعد رفتنم با هر کی مادرت صلاح دونست ازدواج کن، باشه.


به طرفم چرخید و با حرص گفت:

- بسه دیگه، کم‌کم داری عصبانیم میکنی، بخواب ببینم.


دستمو محکم گرفت و گاز آرومی از لپم گرفت و با خنده گفت:

- دیگه از این حرف‌های بد بزنی، بازم تنبیهت می‌کنم...


#پارت_475




ابروهامو بالا دادم و لبام رو غنچه کردم:

- واقعـا !!

با شیطنت خندیدم:

- راست میگم خُب...


آنقدر محکم بین بازوهاش فشارم داد که جیغ کشیدم، دستمو محکم رو دهنم گذاشتم و اتاق بچه‌ها رو نشونش دادم.


چنگی به موهام زد و نرم صورتم رو جلو کشید و پیشونیمو بو.سید.

- من واقعاً تو نشون دادن احساساتم عاجزم... گاهی که کارد به استخوانم میرسه، قلبم جا نداره. عشقت رو به زبون جاری کنم... از حالا بدون دوست‌داشتنت تا پوست و استخونم رسیده و آتیشم زده.


تو آغوش گرمش آروم گرفتم. عاجز بودن برای گفتن احساسات... دو سال مبتلا به این درد بودم.


برای اینکه جو سنگین بینمون از بین بره،

بازوش رو نوازش کردم:

- سعید دوست داشتی به غیر دخترا... یه محصول مشترک هم داشته باشیم؟


سرش رو به سرم چسبوند و خندید، آروم و بی‌صدا... بدنش رو ویبره بود، بعد چند روز کذایی، از ته دل خندید.

- محصول مشترک... چرا که نه، دو سه تا بچه‌ی خوشگل مثل خودت می‌خوام.


با انگشتام سه رو نشون دادم :

- دو سه تا!! وای چه خبره؟


- اگه پسر بود، دوست داشتم اسمش مهدیار باشه، اگه دختر بود، تو بگو...


انتخاب اسم دختری که پدرش سعید باشه، آرزوی چندین ساله‌م بود.

- محیا... مبینا... یا شاید هم... ماهور.


بیشتر بهش نزدیک شدم:

- چه اسمای زیبایی؟


- بله... چی فکر کردی پس... تو اون دو سال عاشقی، حتی اسم دخترامون رو هم انتخاب کرده بودم.


- فقط دختر؟


- آره... نمی‌دونم چرا فکر‌ پسر نبودم، دوست داشتم از تو دختر داشته باشم.


اون خود قلبم بود، من با اون کامل بودم.

باز شب شوریدگی عشاق بود.


با صدای خنده‌ی دخترا بیدار شدم، تا چشمام‌ رو باز کردم هر دو با جیغ پریدن رو من و سعید... کمی باهاشون شوخی کردیم و خندیدیم.

حانیه تو همون حین پرسید:

- یعنی شما برای همیشه مادرمون شدین؟


به سعید نگاه انداخته و رو به حانیه که، نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم، کردم.

که صدای سمانه به دادمون رسید.


- آهای اهالی کلبه نمی‌خواین بیدار بشین!! لنگه ظهره ها.


جواب سلام بچه‌ها رو داد‌:

- ترمه و آقا سلام‌ رو برای نهار دعوت کردیم، پاشو ببینم مهدخت خانم... پاشو که دوستت داره میاد، ترمه قربونش برم حالا دیگه یه زن کامل شده.


#پارت_476




سعید بلوزی از کمد برداشت و رو رکابی پوشید و با خنده‌ای روی لب و کمی اخم پا  رو ایوون گذاشت. سمانه که فکر نمیکرد سعید جمله‌ی آخرش رو شنیده باشه، سفیدی صورت تپلش به قرمزی زد. از پشت پرده‌ی نازک میشد دستپاچگی‌شو دید. به تته پته افتاد.

- راستی... خانوم... بزرگ براتون کاچی درست کرده... البته با تاخیر.


گفت و زود فلنگ رو بست.

صبحونه رو خوده نخورده همه به عمارت بزرگ رفتن. کار مُهمی داشتم برای همین کمی معطل کردم تا اونا بِرن و تنها باشم.


باز با شماره‌ی بابا تماس گرفتم.

- سلام، من فردا صبح ساعت ۶ صبح آماده‌‌ام، اون ساعت تو فرودگاه منتظر هواپیمای شما هستم.


منتظر بودم تا جوابم رو بده که گوشی رو قطع کرد.


بعضی وقتا مجبوریم، برای اینکه کسانی که عاشقشونیم و دوستشون داریم، زندگی خوب و راحتی داشته باشن، رهاشون کنیم.


باید چمدون رو می‌بستم، البته به دور از چشم اهالی باغ. چیز زیادی برای اضافه کردن به چمدونم نداشتم، برای همین زود به عمارت اصلی و پیش بقیه رفتم.


زیر یکی از درخت‌ها داشتن گوسفند قُربونی که آقابزرگ جلوی پای تازه عروس و دوماد زمین زده بود رو سَلاخی می‌کردن تا برای نهار آماده باشه.

باغ و اهالیش، بیشتر از هر زمان دیگه زنده بودن و زندگی میکردن، من نباید مانع این زندگی می‌شدم.


ترمه و سلام بالای مجلس پیش آقابزرگ و خانم بزرگ نشسته بودن.

وارد پذیرایی شدم همه به احترامَم بلند شدن و سلام کردن. آخرین باری که تو این پذیرایی بودم، یه سیلی از سعید خوردم.


با لبخندی پررنگ، سلام و احوالپرسی کرده و سمت ترمه و آقا سلام رفتم. ترمه رو در آغوش گرفتم و بوسیدمش. دلم میخواست ازش خداحافظی کنم...

چه میشد کرد دردِ جانکاه قلبم، قابل بیان نبود... دردی زشت و متعفن، دردی که داشت از تمامی داشته‌هام دورم می‌کرد.


با همسر ترمه احوالپرسی کردم. دلم می‌خواست با ترمه تنها بودم تا راحت باهاش حرف بزنم.

از نگاه کردن بهش سیر نمی‌شدم، اِصلاح ابروهای پرپشت و صورتش و آرایش ملیحی که داشت واقعا قیافه‌اش رو تغییر داده بود.


دیگه نمی‌دیدَمِش و این باعث شد تا ناراحت و غمگین بشم. تک‌تک اعضای صورتش رو به خاطر سپردم.

به برگشتم اطمینان داشتم یا نه؟

نمی‌دونم!! نمی‌دونم این رفتن برگشتی داره یا نه؟


- اینجوری زل نزن بهم... بَده، همه دارن نگات میکنن.


به خودم اومدم. مچ دستش رو چنگ زده بودم، رد ناخونم رو پوست سفیدش... دلم ریش شد. قرمزی گونه‌های من و ترمه، دیدن داشت.


من قدرت داشتم، ولی این قدرت موقعی به درد میخوره که بتونم از عزیزانم مواظبت کنم... و الان وقتش بود.


پارت_#  477




ترمه غم تو نگام رو دید. دستمو ول نکرد و کنار خودش نشوندم:

- طوری شده مهدخت؟ چرا اینطوری میکنی؟ رنگ به رو نداری!


دست رو صورتم کشیدم و از زیر انگشتام، همه رو دید زدم. مات نگام میکردن‌... چرا اینطوری شد؟

فقط تونستم بگم:

- دلم برات یه ذره شده بود...


نیشخندی زد، ابرویی بالا داده و به سودابه چشم دوخت.

سمانه سینی چای می‌گردوند، خم شد و آروم طوری که من و ترمه بشنویم پچ زد:

- یه هفته است این بیچاره رو تو کلبه تنها گذاشتین رفتین پی خوشیتون، حالا چشم ندارین یه شب خوشی‌شو ببینی...


هر دو ریز خندیدن... از زیر نگاه براق خانم‌‌بزرگ، سمانه تیز بلند شد و بیرون رفت.

- دیوونه، چی داره میگه این سمانه؟


دست رو زانوم گذاشت:

- هیچی بابا یه شوخی بی‌مورد بود، به دل نگیر.


ترمه با همه ایاق شده بود.

ولی برای من طول کشید تا با تک‌تک آدمای اینجا جور بشم.


- نمیگی چی شده؟

- نه بابا هیچی نشده، یه کم دِل درد دارم، فکر کنم می‌خوام مریض بشم.


- واقعا...

- آره، حالا چرا چشمات گرد شده، مگه اولین باره که پریود میشم!


لبش به خنده بالا رفت، این خنده رو خوب می‌شناختم، داشت بحث رو به سمت خنده و شوخی می‌برد‌.

- بیچاره سعید مادر مُرده... تازه داشت طعم شاهدخت زیر زبونش مزه میکرد که...


سودابه و ترمه خندیدن. خانم‌بزرگ با عشق به همه چشم دوخته بود.

نگاهم پی نگاهش بود. رو همه چرخید... ولی به من که رسید، اون خنده‌ی زیبای رو لباش ماسید، انگار ته کشید... هنوز باورش نمیشد من و سعید ما شدیم.

سرمو با مهنا گرم کردم تا نگاه معترضش رو نبینم.


ترمه برام گفته بود از چی ناراحته.

- اینا رسم دارن شب عروسی، مادرشوهر عروس رو به حجله ببره... ولی خُب تو و سعید تو اون کلبه‌ی جنگلی، پا گذاشتین رو‌ رسم و رسوم چند ساله‌ی این خانواده‌ی اصیل و تحمل این موضوع برای خانم‌بزرگ سخته.


عشق آتشین من، رسم و رسوم حالیش نمیشد...

مردا رفتن بیرون تا بساط کباب رو آماده کنن. ترمه هم بلند شد، مانتوی بلند و خوشرنگی که با روسری سِت کرده بود، به تن داشت. اگه تو حالت عادی بهش میگفتی اینا رو بپوش... به چهار قسمت مساوی تقسیمت می‌کرد ولی حالا...


خواستم بهش بگم خیلی بهش میاد... خانوم شده، تو دل‌برو و ناز و موقر.

که طبق عادت سمت آشپزخونه رفت. خانم‌بزرگ دست‌شو گرفت و کنار کشید.


- دیگه تو اینجا مسئولیتی نداری ترمه خانم، الان مهمون مایی، بیا بشین کنار مهدخت جون.


ترمه کنارم آروم گرفت، به زور خنده‌اش رو نگه داشت، زیر لب زمزمه کرد:

- مهدخت جون!! یه شب اینجا نبودم ها، چی شده؟


#پارت_478




تبسمی نثارش کردم و آروم به پهلوش ضربه‌ای زدم:

- آروم، می‌شنون.


نگام به حلقه‌ی رینگ تو انگشتش رفت.

ناراحت بود که سلام حلقه برنداشته.

- میگه من همین انگشتر عقیق رو دارم، حلقه نمی‌خوام... مهدخت جون، شما ان شاءالله کی مراسم می‌گیرید؟


داشت اَدای خانم‌بزرگ رو درمی‌آورد.


- نمیدونم، هر موقع سعید بگه، راستی چه خبر از شما؟ خونه‌ی جدید خوش میگذره دیگه!!


بهش چشمکی زدم و خندیدم. رنگ‌قرمزی زیر پوستش دوید... این حرکت هم ازش بعید بود:

- ممنونم مهدخت جون، از دیدن اون خونه‌ی مبله. شوکه شدم، هیچ وقت منو فراموش نکردی.


ول کن نبود...

دستش میون دستام اسیر شد:

- تو یه عمر کنارم بودی، مثل خواهر؛ اینا که چیزی نیست.


دفترچه‌ی حسابی که براش باز کرده بودم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم و دستش  دادم:

- اینم کادوی پاگشای ترمه خانم.


خانم‌بزرگ و بقیه حواسشون به ما بود.


- نه دیگه مهدخت جون، دیروز بهم یه سرویس طلا دادی، می‌دونم خیلی گرون خریدی... این دیگه اضافیه.


شوخی و جدی این دختر معلوم نبود.

به زور دفترچه رو تو کیفش گذاشتم.

- ترمه ندزدنت!


سمانه چشمکی حواله‌ی ترمه کرد.

- نه بابا، مال بد بیخ ریش صاحبش.


خانم‌بزرگ پوزخندی زد و استکان چای به دست، نگاه عمیقی به صورتم انداخت.

- کاش همه‌ی مالِ بَدا مثل ترمه بودن.


نیش میزد... جای خالی فتانه‌ی فتنه، آزارش میداد. ازش خبر داشتیم، تو خونه‌ی پدرشوهر راحت بود، خانومی میکرد و زندگیش پا گرفته بود. با سه بچه‌ش سرگرم‌ بود... البته اگه انگولکای خانم‌بزرگ اجازه میداد تا سرش گرم زندگیش بشه. کمر بسته بود به برگشت فتانه. هیچکس راضی نبود، ولی مثل همیشه براش‌ مهم نبود.


بعد صرف نهار، سلام و ترمه رفتن تا به خانواده‌ی سلام هم سر بزنن. هیچکدوم نمی‌دونستن که این دیدار آخرمونه.

سمتم برگشت:

- یه چند روز دیگه که از خونه‌ی اقوام آقاسلام برگردم، میام ببینمت.


دستمو چنگ زد و کمی جلو اومد و زمزمه‌وار پرسید:

- نگرانم، انگار چیزی شده!! من می‌شناسمت، بزرگت کردم مهدخت... تو رو خدا اگه چیزی شده...


محکم بغلش کردم و بازوهامو دور بدنش پیچیدم، دلم نمی‌خواست از خواهرم‌ جدا بشم.

- دیوونه فقط دلم گرفته. بعد رفتن تو اینجا سوت و کور میشه.


خواستم بهش بگم بعد رفتن من حواست به سعید و دخترا باشه. نتونستم... لپم رو از داخل گاز گرفتم تا دم نزنم... دلم نمی‌خواست کسی بدونه دارم برمی‌گردم.


پدرم دنبال بهانه بود تا باز دنیا رو به آشوب بکشه. اگه سعید یا پدرش مانعم میشدن یا برگشتم به تاخیر می‌افتاد، معلوم نبود چه اتفاقِ شومی انتظار ما و مادرم رو می‌کشید.


#پارت_479




ترمه که قانع نشده بود، با بوسیدن خانم‌بزرگ و بقیه، سوار ماشین شد و زود شیشه رو پایین داد. چشماش رو پرده‌ای از اشک گرفت، دستش رو به سمتم دراز کرد:

- مهدخت قول بده منتظرم میمونی....


با تعجب و چشمای گرد نگاش کردم:

- یعنی چی؟


سلام که متوجه نجوای ترمه با من نبود، گاز ماشین رو گرفت و دست‌های ترمه از دستم رها شد. اشک چشماش روون شد و تو همون حالت فقط نگام کرد و چیزی نگفت.

انگار خبر داشت... منو از بر بود.

می‌دونست داستان جدیدی درحال شکل گرفتنه.


کم‌کم همه رفتن سر کاراشون، ما هم به کلبه برگشتیم.

- مهدخت عصر میام دنبالت تا با آقا‌بزرگ حرف بزنیم.


- نه‌... نه... سعید، فردا... فردا حتماً.


مشکوک نگام کرد.

- باشه، زیاد لفت میدی ها...


- نگران نباش، همه چی رو بسپار به من، خودم می‌خوام با آقابزرگ حرف بزنم.


- نگرانم کار از کار بگذره و مادرت...


ادامه نداد. منو به آغوش کشید و نفس عمیقی ازم گرفت و رفت. بوی جدایی رو نفهمید؟

به بهونه‌ی دستشویی از دخترا جدا شدم.

گریه می‌تونه آرومم کنه، یک باره و چند باره... زار زدم.


تا غروب کل باغ رو چرخیدیم.

راضیه خانم رو موقع برگشتن به باغ دیده بودمش و تو بغلش آروم گرفته بودم.

باز نگاه مادرانه‌اش‌ رو به صورتم‌ دوخت، دستاشو گرفتم و یه دل سیر نگاش کردم.

اون یه فرشته بود، یه فرشته که خدا بهترین کادوی زندگی یعنی فاطمه رو بهش داد.

دوباره بغلم کرد و روسری سرمه‌ای رو نشونم داد:

- اینو برای عروسی شما گرفتم، دلم میخواد بعد این همه سال، لباس سیاهم رو در بیارم.


دستی رو گونه‌ام کشید و اشک چشمام رو گرفت:

- من دیگه عزادار نیستم دخترم... تو که باشی، تو رو که می‌بینم، انگار هر روز فاطمه رو تو باغ می‌بینم.


تو آغوشش حل شدم، کاش این تصمیم رو نداشت. اسم کار من خیانت بود... خیانت به اون همه عشق.

تک‌تک خانم‌های باغ رو بغل کردم و بوسیدم. فردا این موقع معلوم نبود کجا هستم و چه بلائی سرم اومده؟


برای شام‌ رو خانم‌بزرگ گفتن همه به عمارت بریم. زخم پام کاملاً خوب شده، ولی جای دندونای گرگ به یادگار مونده بود و اثری هم از زخم صورتم نبود ولی زخم پیشونیم......


آبگوشت بار گذاشته بودن. واقعاً خوشمزه بود، بی‌میل بودم و با غذا بازی کردم.

سعید زیر چشمی نگاهم می‌کرد و کاری از دستش بَر نِمیومد.

بعد غذا زن‌ها رفتن آشپزخونه تا ظرفای شام رو بشورن و تمیزکاری کنن.


#پارت_480




آقابزرگ و مردا تو حیاط دور میز بزرگ جمع شده بودن و جلسه داشتن.

از پنجره نگاهی بهشون انداختم.

سعید داشت یه چیزی رو توضیح میداد و همه با دقت بهش گوش می‌دادن و بعضی وقت‌ها با حرکت سر، حرفاش رو تایید می‌کردند.


نکنه قرارمون رو زیر پا گذاشته و داره داستان نامه‌ی شاه رو میگه!!


خانم‌بزرگ هم با بقیه خانم‌ها اینور جلسه گذاشته بودن و از هردَری حرف میزدن و تخمه می‌شکستن. زندگی داشت روی خوش خودش رو به همه نشون میداد.


ولی تو دل من غوغایی به پا بود... فردا باید برم...  سعید چه حالی میشه؟ دخترا چی کار میکنن؟ اهالی باغ درموردم چه فکری میکنن؟ راضیه خانم چی؟ یعنی بعد رفتن من اون روسری سرمه‌ای با گل‌های طوسی رو سرش میکنه یا....


به بازی بچه‌ها مشغول شدم. پسرا جِر زنی میکردن و حانیه طبق معمول کَلَکاشون رو میکرد.

کاش میشد پنهونی نرم ولی می‌دونستم سعید نمیذاره یه قدم ازش دور بشم.


حلما هم با دختران هم‌سن خودش آروم حرف میزدن و می‌خندیدن. فردا این موقع... کاش همه همین‌جور شاد باشن و بگن و بخندن.


جلسه‌ تموم شد. آقابزرگ و سعید به پذیرایی اومدن، به احترامشون از جا بلند شدیم.

بعد صرف چایی کم‌کم همه به خونه‌های خودشون رفتن. نفس راحتی کشیدم، فعلاً کسی متوجه نامه‌ی خانه خراب‌کن پدر و نقشه‌ی خانمان سوز دخترش نشده بودن.


بچه‌ها تا رسیدن به کلبه مسابقه دادن. من و سعید آروم کنار هم قدم‌زنان پشت سرشون راه افتادیم.

از عمارت کمی دور شده بودیم که ناخودآگاه برگشتم و به عمارت نگاه کردم، از پشت پنجره خانم‌بزرگ و آقا‌بزرگ داشتن نِگاهمون میکردن.  لبخندی زدم و برگشتم و به راهم ادامه دادم.


دخترا زودتر رسیده بودن و تو اتاق بَلوایی به پا بود. سعید راهش رو کَج کرد و رو نیمکت نشست، دستَم‌ رو کشید:

- بیا بشین، چه عجله‌ای برای خواب داری؟


لبخندی زدم و کنارش نشستم. دستم‌و میون‌ دستاش گرفته بود. بزاق دهانش رو به سختی قورت داد و نگاه از چشمام نگرفت، نتونستم اشک‌های سرکشم رو کنترل کنم و شروع به باریدن کردن.


- دلت گرفته، تنگ ترمه خانم شده یا نگران مادرتی عشقم؟


- نمی‌دونم... فردا روز بزرگیه، درسته؟


انگشت زیر چشمم کشید، خیسی اونارو پاک کرد و بعد پشت نیمکت برد.

- تا اینجاشم، به خاطر قولی که بهت دادم، نخواستم با دیگران مشورت کنم و خبرا رو‌ بهشون بدم.


باز نگاهم رفت سمت عمارت. تو تاریکی فرورفته بود، همه‌ی باغ خواب بودن.

فرداشب، چشماشون با خواب غریبگی می‌کرد و رازها برملا میشد


#پارت_481




- چرا دستات سرده سعید؟


سرم رو به سینه چسبوند.

- خُب هوا سرد شده دیگه، آخرای شهریورِ ها.


بینی‌مو بالا کشیدم. خندید و یکی از دستاشو دور کمرم پیچید:

- اینجا همیشه یکی از گرمترین جاهای دنیا بوده و هست، مگه نه؟


گونه‌اش رو بوسیدم، دم گوشش زمزمه کردم:

- یه چند روزه دیگه مُهلَتِ صیغه‌مون تموم‌ میشه... حواست هست!؟


صورتش رو به شالم چسبوند و جواب داد:

- نگران نباش... می‌دزدمت، از چنگ این دخترا و اهالی باغ... می‌برمت تو کلبه‌ی جنگلی و باز تنها میشیم، خودم و خودت...


به تاریکی مطلق رو‌به‌رو‌ زل زد. انگار خاطرات جنگل یادش بیاد خندید:

- یه ماهی اونجا می‌مونیم، اگه کسی هم اعتراض کرد، خودم جوابشون رو‌ میدم.


شال از رو موهام،‌ سُر خورد و رو شونه‌هام افتاد.

- دیگه چی... انگار طعم مهدخت زیر زبونت مزه کرده سعید خان.


تنگ به آغوشم کشید... خندید و هرم گرم نفساش رو‌ صورتم، حس شد.


- والا هر کی یکی‌ رو خواست، زود براش‌ عروسی گرفتن و دامبالا دیمبو راه انداختن و دستشون رو گذاشتن تو دست هم و برو که رفتیم... به ما که رسید آسمون تپید.


منظورش ترمه و سلام بود.

شال رو‌ برگردوندم رو موهای بافته شده‌ام.

خودش بافته بود، با دقت و حوصله.

به صورتش زل زدم:

- سعید میدونی چی داری میگی؟


- میدونم، ولی دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.


دلم می‌خواست تو بغلش مچاله شم...

اصلاً دلم می‌خواست چشمام تو فاصله‌ی چند سانتیِ چشماش باشه.

حس کردن بوی عطر تنش، موهاش... زبری ریش و گرمی دستاش بین دستامو برای یه عمر می‌خواستم.


- می‌دونم فکر برگشتن داری، ولی نمیذارم... نمیذارم برگردی، باید قبلش عقدِت کنم تا بتونم باهات بیام. اون موقع شاید شاه، کاری بِهت نداشته باشه و اجازه بده برگردی.


اون منو از حفظ‌ بود، تو این مدت کم...

با عصبانیت جوابش رو دادم:

- خودت میگی شاید، سعید پدر من شایدو ولی‌و امّا سرش نمیشه... مگه خودت نمی‌گفتی؟


- چرا عصبانی میشی؟ باشه هرچی آقابزرگ و بزرگان بگن همون کارو می‌کنیم.


بلند شدم و تابی به مانتوی کوتاه و شلوار جین گشادم دادم.

- باشه قبول، هر چی آقابزرگ بگه. حالام پاشو مثل یه زن و شوهر خوب، بریم اتاق... کارِت دارم.


به کلبه برگشتیم. قبل خواب به دخترا سری زدم و مطمئن‌ شدم که خوابیدن.

دندونامو مسواک‌ زدم و پیش سعید برگشتم‌.

تو کمد به چمدون آماده‌ نگاهی انداختم.

دور اتاق چشم‌ چرخوندم تا وسایل مهمی جا نذاشته باشم.

نمیدونم چرالایک نمیکنیددارین میخونین تاکامل لایک نکردین ادامشونمیزارم

منن هستمم تو بذار ما میخونیم

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792