#پارت_470
- بهت نگفتن سلام مشکل مغزی داره، اگه مشکلی نداشت که عاشق ترمه بلا نمیشد.
چند ثانیهای تو چشام، جدی زل زد.
صداش رو پایین آورد.
- تنهایی تو اون جنگل با یکی مثل سعید باشی، دیوونگی کمترین عوارضش هست، دیوونه.
صداش کردن:
- بیا یه چیزی بخور عروس خانم، نصف شب پس نیفتی، بمونی رو دست دوماد.
رفت و کنار سلام نشست.
بعد صرف شام، عاقد خطبهی عقد رو خوند.
کل باغ ساکت شدن تا بلهی ترمه رو بشنون.
- با اجازه ی بزرگترا و شاهدخت خانم... بله.
همه سمت من برگشتن.
لبخندی زده، بلند شدم و براشون دست زدم. خانمها کِل کشیدن و دستزدن.
نوبت به دادن کادوها رسید.
هر کی کادویی به عروس و داماد میداد.
سرویسی جواهر نشان، از قبل به سمانه سفارش داده بودم برام تهیه کنه، به همراه مبلغ زیادی که تو حسابی به اسم ترمه ریخته بودم، دستش دادم. با اون پول میتونست سالها راحت زندگی بکنه.
کمکم مهمونای راه دور بساط جمع کردن واسهی رفتن.
دلمگرفت... نگاه از ترمه برنمیداشتم.
بعد از پایان مراسم ترمه رو بغل کردم و از ته دل براش آرزوی خوشبختی کردم.
حالا دیگه داشت گریه میکرد... هر دو بغل همدیگه زار میزدیم.
بقیه کناری ایستاده بودن به تماشا...
بعضی با گوشهی چارقد و روسری، اشک چشماشون رو گرفته و برای ترمهی بلای باغ، آرزوی خوشبختی میکردن.
براش خوشحال بودم که پاسوزِ من نشد.
اگه با من برمیگشت! صددرصد پدرم اونم تنبیه میکرد. خوشحالم که سرنوشتِ من رو پیدا نکرد.
- مهدخت، تا چند هفتهی دیگه سال عماد تموم میشه و منم میام عروسی تو.
خندهی تلخی کردم:
- ان شاءالله
مادر شوهر پیرش، دست ترمه رو تو دست آقا سلام گذاشت. با هم سوار ماشین شدن و رفتن. ماشینی زیبا، با گلهای ریز و درشت و رنگی.
تا ماشین از در باغ خارج بشه، با نگاهم تعقیبش کردم. برگشته بود و از شیشهی عقب ماشین، نگاهم میکرد.
کمکم همهی مهمونا رفتن و فقط خودمون موندیم. مهنا و حانیه رفتن اتاق ترمه و رو تخت اون خوابیدن.
به حلما گفتم با کمک عمهها برای خودت رختخواب بیار و تو هم پیش خواهرات بخواب. از این پیشنهاد خوشحال شد و به وجد اومد.
با صدای آقابزرگ برگشتم طرفشون...
پیشونیم رو بوسید و خوشوبِش کردیم.
حتماً باز سرخ و سفید شدم که خانمبزرگ نچنچی کرد و زیر گوش آقابزرگ غرید:
- آقا، مهدخت خانم حیا داره... پیش بقیه این کار رو باهاش نکن.
آقابزرگ با چشمای خندون و مهربون، باز دستی به کمرم کشید و روی موهام بوسهای کاشت و زیر لب دعام کرد.
- بابا جان، میخوام یه چیزی بپرسم، ما روحلال کردی آقاجان؟ دارم از تو آتیش میگیرم.
چشمای هر دومون تر شد.
- آقا جون، این چه حرفیه؟ اون یه اتفاق بود که شما هیچ نقشی توش نداشتین، در ضمن من همه چیز رو فراموش کرده و باعث و ب ان ی این اتفاقات رو هم بخشیدم.