2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 16541 بازدید | 1470 پست


#پارت_457




به کلبه برگشتیم. کلبه‌ای که تو سکوتی ترسناک فرو رفته بود، آخرین روزای شهریور و آسمونی که هر لحظه یه حالی داشت.

دلم تنگ بود، تنگ خوشبختی. خوشبختی که هر لحظه ازمون دور میشد.


ترمه زنگ‌ زد و آخر هفته برای مراسم عروسیش دعوتمون کرد.

- مهدخت کاش بودی و برای لباس عروس و چیزای دیگه نظر میدادی، تو سلیقه‌ات حرف نداره.


براش خوشحال بودم، دیگه اسیر من و سرنوشت مُبهَمِ من نبود.


نماز ظهر و عصر رو با کمک سعید خوندم ولی نماز مغرب و عشا رو خودم خوندم و سعید با لبخند رضایت فقط نگاهم کرد.

- جایزه‌م چی میشه سعید خان؟


نگاه عاشقانه‌ای بهم کرد که برام از هر چیزی باارزش‌تر بود، انگار مُهر تاییدی از سوی خدا بود.

بعد تموم شدن نماز، چادر رو از سرم برداشتم.


- حرف نداشت، عالی بود.


ذوق‌زده لبم رو از تو گاز گرفتم. دلم میخواست اون پنج ماه غم و دلتنگی، کمی تو دلامون رنگ ببازه.


تا آخر هفته همه‌ی لباس‌هایی رو که سعید برام خریده بود و پوشیدم تا تو تَنَم ببینه. واقعاً خوش‌سلیقه بود.

انگار تک‌تک لباس‌ها، برای اندام من دوخته شده بودن.


برای گردش و پیک‌نیک به جنگل رفتیم...

از چیزای مورد علاقه‌مون‌گفتیم... از بچه‌ها، از آینده... آینده‌ای که مبهم بود.


زیر درختی که گرگ‌ها محاصره‌ام کرده بودن، نشستیم. سرم رو زانوش بود.

یادم میاد همیشه فکر و ذکرم، درس بود و‌ درس. عشق پزشکی بودم و‌ روپوش سفید ولی عشق سعید غافلگیرم کرد.


می‌گفتن دوست داشتن حد و مرز داره باید عشق رو با حساب و کتاب خرج کرد.

ولی عشقی که حساب و کتاب دنبالش باشه، عشق نیست، معامله است.


فکر میکردم؛ عشق ما، بی‌حساب و کتاب و دور از معامله است ولی نمیشه آینده رو‌ پیش‌بینی کرد. پدر دنبال معامله بود و سعید یه سر این معامله.


تا چشم به هم بزنیم آخر هفته شد و باید به باغ برمی‌گشتیم.

سعید با راننده هماهنگ کرده بود، ماشین رو برامون آورد و خودش به روستای پایین جنگل رفت تا با اتوبوس برگرده.


چمدونا رو بستیم و چند تا از لباس‌های توی کمد رو به دور از چشم‌ سعید برداشتم تا یادگاری نگهشون دارم. سعید هم وسایلش رو جمع کرده بود، انگار دیگه قرار نبود به اونجا برگرده.


آخرین شب، بعد خوابیدن سعید، از تخت پایین اومدم و بغضی که تا بیخ گلو بالا اومده بود رو آروم‌ رها کردم.

اشک چشمام‌ تو ملافه محو میشد... راست میگن؛ شب شبیه درد بی‌درمونه، ساعت که از نصف‌شب بگذره، تموم دردا می‌چسبه بیخ گلوت و تا خفه‌ات نکنه، دست‌بردار نیست.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


#پارت_458




سعید حرصش‌ رو سر درختای جنگل در می‌آورد. با تبری هم‌جنس خود درخت‌ها، به جونشون می‌افتاد. آنقدر که دستاش تاول میزد. درصورتیکه نیازی به اون همه چوب نداشتیم.


میدونستم، نیاز داشت به تنهایی، تو این تنهایی چی‌ کار میکرد که با چشمای گود افتاده و سرخ به کلبه برمی‌گشت؟

اونقدر حس بیچارگی داشتم که فقط اشک می‌تونست نجاتم‌ بده... نمی‌دونم کی خوابم‌ برد!


صبح روزِ حرکت، بیدار شدم. سعید هنوز خواب بود، خودم‌ رو به اسکله رسوندم. دلم برای تک‌تک لحظات تلخ و شیرین این پنج ماه که کنار سعید و خانواده‌اش بودم تنگ میشد.


چقدر محتاج و ضعیف به نظر می‌رسم.

باید می‌رفتم و پدر رو راضی می‌کردم.

خیلی سخته!! من چطوری دوری سعید و دخترا رو تحمل کنم؟ بعضی‌ چیزا، واسم در حد آرزو باقی میمونه. تو دلم غمی سنگین بود که نمیذاشت راحت نفس بکشم.


من و سعید نهایت منطقی بودن رو به خرج داده بودیم که می‌خواستیم از هم جدا بشیم.


پدرم تو نامه نوشته بود که دو راه پیش‌رو دارم. باز با هم‌پیمانان، سودای جنگی بی‌پایان رو‌ در سر داشت. جنگی که تنها نتیجه‌اش، مرگ و بدبختی بود. بوی خون و سوختن و ویرانی باز در هوا پیچیده بود.


از سعید به تمامی سازمانهای بین‌المللی شکایت کرده بود که شاهدخت رو‌ دزدیده و بهش تجاوز کرده.

تنها یک راهکار برامون گذاشته، که به کشورم برگردم تا نه جنگی‌ شروع بشه، نه‌ سعیدی دستگیر.


شاه تو شکایت، مدعی شده تو این دزدی، ملکه (مادرم) هم کمک‌شون کرده و برای همین مادرم بازداشت خانگی بود و اگه من برنگردم اون رو اعدام میکنه.


انگار‌ خدا، زورش فقط‌ به من و سعید می‌رسید. زندگیمون مثل یه اثر هنری، تو دست هنرمندی تیره‌دل افتاده و هر کاری دوست داره با این بوم خیالی می‌کنه.


هر طرحی دوست داره رو بوم زندگی من میزنه... طرحی از دلتنگی و دوری... طرحی از تنهایی و رفتن.


حرف‌هایی که وقت نشد تو گوشش زمزمه کنم:

- سعید تو نقطه‌یِ عطفِ تمامِ عاشقانه‌های منی! لکنت فقط از کار افتادن زبون نیست...! چشم‌ها هم گاهی روی یک چهره گیر می‌کنن، مثل چشمان من که با دیدن تو، تازه نور گرفتن.

دلم میخواد پا به پات پیر بشم، تو همون یاری هستی ک شهریار میگه بدون وجودش شهر ارزش دیدن نداره. سعید تو دوست داشتنی‌ترین پیچکی هستی که دلم میخواد به دست و پای زندگیم بپیچی و مدام قد بکشی... تا برگردم اینا رو بخون، هر روز و هر روز... نگرانم نباش، باید برم. شاید پدر با دیدنم آروم بگیره... شاید به آزادی مادر رضایت بده. شاید... شاید نه، حتماً با برگشتم موافقت می‌کنه، پس‌ باید برم


#پارت_459




نوشتم و نوشتم، آخرش برگه رو تا کردم و رفتم بالا، هنوز خواب بود. برگه رو زیر بالشت گذاشتم.


زندگی نمایشیه که هیچ تمرینی برای اون وجود نداره. پس آواز بخون، اشک بریز، بخند... و با تمام وجود زندگی کن. قبل از اونکه نمایش تو، بدون هیچ تشویقی به پایان برسه.

آرزوی هیچ چیزی تو دلم نبود جز خوشبختی... زندگی با سعید، کنار اون و خانواده‌اش، آرزوی چندین ساله‌ام بود.


دستمو رو سینه‌اش گذاشتم و آروم صداش زدم. چشماشو باز کرد، تو چشماش خون نشسته. سعی میکرد تو چشمام نگاه نکنه، بلند شد و به دستشویی رفت.

پا پِی‌اش نشدم، اونم مثل من نیاز به تنهایی داره، باید دودو تا چهارتا کنه.

بمیرم براش... تو اون چند روز تنهایی، همه‌ی فکراش رو کرده.


رفتم‌ پایین و صبحانه رو آماده کردم.

صدای باز و بسته شدن کمد رو شنیدم، داشت لباس می‌پوشید. باورم نمیشد که داریم برای جدایی از هم آماده می‌شیم.

بی‌سروصدا، هر دو مشغول جمع و جور کردن بودیم... تو دلمون آتیش به پا بود، شعله‌های سرکشی که از دیدگانمون، اَلو میگیره.


کاش می‌تونستم با پدر حرف بزنم، بهش بگم تو میون اون همه جمعیت بهم قول دادی! پس چرا زیر قولت زدی؟

از تُنگ پریدم به امید رهایی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی


پدر با این کارش روی دلم بغض کاشت، بغضی که داشت از درون آتیشم میزد، به خاطر سعید نمی‌خواستم‌ زبون باز کنم و زار بزنم.


چقدر منو دوست داشت که به خاطر من و مادرم میخواست این فداکاری رو بکنه!

می‌دونستم اگه با پدرش مشورت کنه، دیگه راهی برام نمی‌مونه... پدرم این مشورت رو نمی‌خواد. فقط منو میخواد... تا جلوش خم‌ شم و بگم معذرت میخوام، غلط کردم.


از شوق هم آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیرم چه باشی چه نباشی.


کاش‌ میشد بی‌خیال همه چیز بشم و به سعید بگم هیچوقت، هیچکس نمی‌تونه،

از هم جدامون کنه.

کنارم‌ باش، بذار از وجودت آرامش بگیرم ولی افسوس که این حرفا تو دلم می‌مونه و می‌پوسه.


کمی آب به صورتم‌ زده و تو آینه به خودم نگاهی انداختم. حالا دیگه اون دختر عاشق سابق نبودم. دیگه شاهدخت و دختر یکی یه دونه‌ی شاه نبودم، دیگه زنِ سعید شدم.

رنگ زَنیت، تو صورتم پاشیده بودن. زنی بودم که باید از عشقش به خاطر مادر و کشورش می‌گذشت.


از چهره‌ی زن گرفته و ناراحت تو آینه، خوشم نیومد. سعید با دیدن این قیافه‌ی تو هم، ناراحت میشه.

مشتی آب به آینه پاشیدم و خنده به لب سمت آشپزخونه رفتم.


#پارت_460




از پله‌ها که پایین اومد از تماشاش لذت بردم. کت و شلوار سرمه‌ای و بلوز آبی کم‌رنگی به تن داشت. کنارم نشست و بو.سه‌ای رو پیشونیم کاشت.

براش لقمه گرفتم. لقمه تو دهن هر دومون ماسیده بود، با چایی خوش عطر گل‌های محمدی، لقمه‌ی سمج رو پایین فرستادم.


نگاهی به اطراف انداخت:

- همه‌چیز رو جمع کردی؟


نفسی‌ بیرون دادم:

- آره، چیز زیادی ندارم که!


- مهدخت... بازم می‌بینمت!!

بغض سنگینی تو صداش بود.


- آره، حتماً... چرا که نه؟ حتماً همدیگر رو می‌بینیم، نگران نباش‌ سعید من با شاه به توافق میرسم.


از‌ حرفی‌ که‌ زدم مطمئن‌ نبودم، ولی اون منتظر همین جمله بود تا لبش به خنده باز شه، وَلو کم‌رنگ و بی‌رمق.

آخرین دیدارهایی که نمی‌دونستیم آخرین‌باره و می‌تونن خیلی دردناک باشن.


فنجون به دست، از پنجره به آسمون آبی چشم دوخت:

- دلم می‌خواست الان شب بود و روی پشت‌بوم بودیم. کنار هم زیر پتو...

بازوش دور کمرم پیچید:

- توی بغلم بودی و زل میزدیم به آسمون و ستاره‌هاش.


بخار فنجون، صورتش رو محو‌ کرد.

لبخند تلخی زد و سری به تاسف تکون داد:

- مثلاً به این فکر می‌کردیم چجوری شد توی دنیای به این بزرگی، من فقط تو رو دوست دارم؟ چطوری شد تو عاشقم شدی؟


جوابی برای حرفاش‌ نداشتم، اگه لب وا کنم، به گریه می‌افتم... درسکوت بهش تکیه دادم. هر دو حس می‌کردیم که این ماجرا پایان خوشی نداره...

دلم گواه بد میداد بدجور... آسمون دلم تیره بود.


به صورت و ریش‌های پرپشتش، نگاهی انداختم. به موهای سیاه و زیباش، شونه‌های پهن و هیکل مردونه‌اش.

شونه‌هایی که در نبود من، باز به گریه می‌افتن.

عطرش رو محکم تو مشامم زندونی کردم، بغضم سنگین‌تر شد و حرفی که می‌خواستم بگم رو خوردم.


- مهدخت تو برو آماده شو، من اینا رو آب می‌کشم.


- سعید دیگه وقت شوهر دادنت رسیده‌ها! غذا می‌پزی، ظرف می‌شوری... اِی بابا، مگه تو بزرگ این کشور نیستی؟


خندید، به زور و مصنوعی:

- اینجا نه... تو این کلبه، من سعیدم، همون سعید عاشق مهدختم، با جون و دل براش مایه میذارم.


#پارت_461




کُت‌شو درآورد و روی صندلی انداخت. دلم می‌خواست کاری بکنم ولی دست و دلم به کاری نمی‌رفت. حالا که کنارشم، باز دلتنگشم... اونم از ترس جدایی، به شدت رنگ باخته... پس ببین نبودمون، با ما چه کار میکنه؟


من حق ندارم بدون مشورت باهاش کاری کنم، اما نمی‌تونم بهش بگم چی تو فکرمه.

مشورت با سعید، یعنی موندن و بدبختی‌های پشت بندش...

دو راهی جهنمی... هر راهی رو پیش بگیرم، باز تهش درد بود و جدایی.


اومد تو اتاق و با دیدنم تو اون وضع لبخندی زد:

- عشقم هنوز آماده نشدی؟


مانتو روسری رو کنار گذاشته بودم تا بپوشم، دستم رو گرفت:

- پاشو باید زودتر راه بیفتیم.

مانتو رو تنم کرد. موهام رو از پشت دم‌اسبی بست و روسری رو سرم انداخت.


خودمو تو بغلش انداختم. چشمام از اشکی که توش جمع شده بود سوخت.


- نه مهدخت ما با هم حرف زدیم، امروز به هیچ عنوان گریه نداریم!


اصلاً حالمون خوب نبود، با تلاشی که برای سر پا موندن می‌کردیم، می‌تونستیم کوه‌ها رو جابه‌جا کنیم.

از شونه‌هام گرفت و از خودش دورم کرد:

- باید قوی باشیم، به این تقدیر و سرنوشت راضی شدن سخته.. ولی مجبوریم.


مردا چرا تو اینجور مواقع زود همه‌‌چی رو‌ سرو سامون میدن؟


- من... من نمیذارم این‌ دوری زیاد دووم بیاره، با هزار ترفند شاه رو راضی میکنم تا برگردم پیشت، مطمئن باش.


به حرفی‌ که زدم اطمینان داشتم، من پدر رو به ستوه میارم... آنقدر که راضی به برگشتم بشه.


سعید چمدونا رو تو ماشین گذاشت و برای آخرین‌بار به کلبه نگاه کردیم. ناخودآگاه، مچش رو چنگ زدم.

زیر لب زمزمه کردم:

- یعنی میشه من و تو و دخترا اینجا یه زندگی آروم داشته باشیم.


دست‌های اون مرد قوی،‌ یخ‌ بود. قافیه رو‌ باخته بودیم..

تو ماشین در ظاهر داشتیم به آهنگ گوش می‌دادیم ولی فکرمون درگیر بود. حس می‌کردم، داریم تو جهنم دست و پا می‌زنیم.


- سعید سَرِ راه به آقا عیوض و بتول خانم هم یه سری بزنیم؟


- باشه حتما، منم دلم می‌خواد ببینمشون.


آهنگی که از رادیو پخش میشد خیلی غمگین بود و خواننده یه جایی گفت:

- منو همیشه آخر از همه دوست داشتی...


کف دستم رو به شیشه چسبوندم، خنک بود... من از درون داشتم آتیش می‌گرفتم.


#پارت_462




بعد از پایان آهنگ، گوینده مَتنی رو دِکلمه میکرد:

تو را شبیه شب دوست میدارمت...

یکدست، یکرنگ، بی‌صدا، تنها و البته...

بی‌پایان، بی‌پایان، بی‌پایان....


خیلی به دلم نشست. بی‌اختیار برگشتم‌ و به سعید نگاه کردم.

- بی‌پایان... بی‌پایان... می‌دونی که؟ سعید بزن کنار تا خونه‌ی آقا عیوض من میرونَم.


جلوی رستوران جنگلی نگه داشتم، حوالی ظهر بود ولی هنوز مشتری براشون نیومده بود. با یاالله سعید، بتول خاله از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن ما خنده مهمون لباش شد.


دست‌های خیسش رو به دامن بلند و چین‌دارش کشید و به سمتم اومد؛ همدیگه رو به آغوش کشیدیم.

خوش آمد گفت. بوی نعنا و ریحون تازه میداد، مثل همیشه... با هم تو یکی از آلاچیق‌ها رفتیم.


آقا عیوض هم از آشپزخونه بیرون اومد و به ما ملحق شد. با سعید دست داد و با من هم چاق سلامتی کرد.

خیلی هوس چای کرده بودم. بتول خاله یه سینی چایی تازه‌دم برامون ریخت و آورد.


کم‌کم بحث رو باز کردم و از هر دوشون بابت کشته شدن پسرا و تنهایی‌شون باز حلالیت خواستم.

بتول خاله دستمو گرفت، پیشونیم‌ رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد.

آقا عیوض سرش پایین بود، آروم زیر لب زمزمه کرد:

- پس آقا سعید چی؟


هر دو به هم نگاه کردیم، عیوض بلند شد و از آلاچیق بیرون رفت.


بتول معذرت خواهی کرد:

- ببخشید تو رو خدا، خیلی به آقا سعید علاقه داره، برای همین نمی‌خواد ایشون رو ناراحت ببینه.


با خوردن چایی از آلاچیق بیرون اومدم، خاله داشت با سعید درد و دل می‌کرد.

عیوض هم بیرون، سیگار می‌کشید.

کنارش رفتم:

- آقا عیوض ما مجبوریم خودمون رو فدا کنیم، همونطور که شما دوتا پسرت رو فدای کشورت کردی.


برگشت طرفم و سیگار رو زمین انداخت :

- این چه حرفیه دخترم، شما ما رو حلال کن، با حرفامون بهت نیش زدیم.


لبخندی چاشنی حرفام‌ کردم:

- برای همیشه که نمیرم، برمیگردم... من بدون سعید نمی‌تونم زندگی کنم.


متفکرانه به درخت رو‌به‌رو خیره شد و برگی ازش کَند:

- مطمئنید!!؟


سریع جواب دادم:

- آره... آره چرا که نه...


تبسم تلخ و بی‌جونی زد:

- فکر کنم این رفتن، دیگه برگشتی توش نیست.


قدمی سمتش برداشتم:

- چرا این حرف رو می‌زنید؟


نفسی عمیق آزاد کرد و برگشت سمت بتول که از تو آلاچیق صداش میومد:

- چون شاه رو می‌شناسم.


#پارت_463




بتول با چشمای قرمز از آلاچیق بیرون اومد و پشت سرش سعید با عینک دودی به چشم...

نتونستم جواب عیوض رو بدم، یعنی اون پدرم رو بهتر از خودم می‌شناخت!!


- کاش نهار اینجا می‌موندین.


لبخندی زدم:

- ممنونم، باغ همه منتظر ما هستن.


با اون دو تا یار قدیمی، خداحافظی کردیم و راه افتادیم.


- مهدخت ممکنه به باغ که رسیدیم، نتونم زیاد پیشت باشم... یعنی، اونجا مثل جنگل تنها نیستیم، همه هستن.


- من و تو... تو کلبه‌ی ته باغ کنار هم هستیم... این برام کافیه، همین که بدونم سعید هم تو او باغ، شهر و کشور نفس می‌کشه و هست، یعنی خوشبختم.


- هرجا دیدی نمی‌تونم با کلمات و نزدیکی  حسم رو بهت بگم، به چشمام نگاه کن...


- نیازی به نگاه نیست... من و تو مثل یه روح تو دو بدن هستیم، انگار یادت رفته آقا سعید من و تو دیگه ما شدیم، یکی‌ شدیم رفت.


می‌دونستم همه تو باغ، منتظر صورت خندون و گل انداخته‌ی ما هستن. پس کمی باهاش شوخی کردم تا سرحال بشه.


کاش می‌تونستم تو چشماش زل بزنم و بگم، از وقتی اون نامه‌ی خانه خراب‌کن رو خوندم، فکری مثل خوره به جونم افتاده و ولم نمی‌کنه.

فکر رها کردن و‌ رفتن، بی‌سروصدا... بی‌دردسر... فکر‌ بعدش رو نمی‌کنم.

بعد رفتنم، نمی‌دونم چی‌ میشه؟

ولی میدونم، خوب هم می‌دونم اگه بمونم چی میشه.


به شهر رسیدیم. جلوی باغ چند تا بوق زدم، در باغ رو پسرعموی سعید باز کرد.

ماشین رو جلوی عمارت نگهداشتم.

همه جا شلوغ بود. باز تو باغ معرکه گرفته بودن. زیر درخت‌ها میز و صندلی چیده و میوه و شیرینی روشون میذاشتن.


رو یکی از درخت‌ها ریسه کشیده بودن و زیرش دو تا صندلی شیک کنار سفره‌ی عقد گذاشته بودن.


شب‌های این‌ باغ تماشایی بود. بوی اسپند، مشامم رو پر کرد. خستگی راه با یک بار دم و بازدم دود اسپند، پرید.


گوشه‌ای از باغ تا چشم کار می‌کرد دیگ رو اجاق بار گذاشته بودن. آشپزای مرد کنار درخت‌ها، درحال رتق و فتق امور بودن.

پسرای جوون، زیر دست اونا بودن و مثل فرفره درحال چرخیدن و انجام دستورات.


دختر بچه‌ها می‌دویدن و بازی می‌کردن. پسرا هم اطراف میزها مشغول تیله‌بازی و توپ بازی بودن.


با توقف ماشینِ ما، همه رو تراس عمارت اصلی اومدن. یاد روزی افتادم که اولین بار به این باغ پا گذاشتم. همه‌ی زن‌ها با دیدن ما کِل کشیدن و دست زدن. خنده‌َم گرفت، انگار عروسی ما بود... کاش واقعا همینطور میشد.


با فاصله از سعید ایستادم و به اون چشمای منتظر نگاهی انداختم. کاش می‌فهمید با اون چشم‌ها، چه به روزگارم آورده... همه از هیبت مردونه‌ی سعید خجالت می‌کشیدن، وگرنه خواستن دست بزنن و باز کل بکشن. دست‌ها با نگاه اخموی سعید رو هوا موند.


#پارت_464




خانم‌بزرگ‌ از بین‌ زن‌ها راه باز کرد و جلو اومد:

- چه خبرتونه؟ کِلاتون رو برای عروس دوماد نگه دارین.


پیشونی سعید رو بوسید.

- اینا حالا خیلی مونده تا برن‌ سر خونه زندگیشون.


به سمتم نگاهی انداخت، دلم برای چشم غره‌هاش و اخم و تخمش تنگ میشد.

به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم. تو بهت و تعجب خانم‌بزرگ و دیگرون بوسیدمش. خانم‌بزرگ مات بوسه و لبخندم، کنار کشید و به سعید نگاهی انداخت.


مهنا و حانیه از بین دخترا دَوون پیشم اومدن. خم شدم و صورتشونو رو بوسیدم. چشمم دنبال حلما می‌گشت.


- تو کلبه‌ی شماست داره اونجا رو برای شما تزیین میکنه.


به حانیه نگاهی انداختم و بعدش به سمت بقیه برگشتم که به من و سعید نگاه کرده و به هم تنه زده و پچ‌پچ می‌کردن و می‌خندیدن.

البته از سعید خیلی حساب می‌بردن ولی چون می‌دونستن ما تقریبا یه هفته اونجا تنها بودیم، خوب این مسلماً باعث پچ‌پچ و خنده‌ی همه شده بود.


تیر خلاص رو حسام بهش زد. جلو اومد و بغلش کرد و دم گوشش طوری گفت که منم بشنوم:

- سلام دادش،خوش اومدین.


خندید و ادامه داد:

- از قدیم گفتن شب زفاف کم از صبح پادشاهی نداره! تبریک میگم.


سعید با اون اخم همیشگی که جزء جدایی‌ناپذیر صورتش بود، سرش رو تکون داد و نیشگون کوچیکی از پهلوی حسام گرفت.

- امون از دست تو حسام، صد رحمت به زن‌ها...


حسام تکونی خورد و خندید. سعید رو کنار زد و به من رسید.


- خانم دکتر دیگه صدای رئیس بیمارستان هم در اومده‌ها!! میگه پس کی خانم دکتر برمی‌گرده؟


با چه عشقی رفتم سرکار، قیافه‌ی بعضی از بیمارا... فائقه و کبیری و پسرش، محال بود از خاطرم بره.


سعید که لبخند رو لباش خشک شده بود، نگاه غمگینی بهم انداخت.

خانم بزرگ به هر کدوم از زن‌ها یه ماموریت داد تا از دور و بَرم پراکنده بشن.


بعدم جلو اومد و رو به سعید گفت:

- خوش اومدی مادر، ان شاءالله بعد ترمه خانوم و آقا سلام، بساط عروسی شما دوتا رو بر پا می‌کنیم.


نگاهی بهم انداخت، کمی خوشی تو نگاهش دیدم و ته دلم راضی به این خوشی‌ها بود.


- خیلی راه اومدین، حالا برین استراحت کنید، ناهار رو میدم براتون بیارن.


#پارت_465




با دخترا سمت کلبه رفتیم.

حلما تو ایوان ایستاده و منتظرمون بود، با دیدنم دُوید و اومد تو بغلم پرید.

ماشالا هر روز چاق‌تر و قدبلندتر میشد.

هر دو محکم هم رو بغلم کردیم، باباش رو هم بوسید.


با ذوق و شوق گفت:

- بیاین ببینید براتون چه اتاقی آماده کردم!


یه روتختی شیک زرشکی رنگ رو تخت انداخته بود. بالای تخت رو ریسه کشیده بود که شب‌ها روشن میشد. همینطور ریسه‌های رنگی دور تا دور اتاق دیده میشد.

چند تا گلدون هم کنار پنجره گذاشته بود.


با لبخندی مصنوعی روی تخت نشستم.

- اینجا عالی شده حلما، دستت درد نکنه.


- واقعاً مامان !! پسندیدی؟


- آره عزیزم، سلیقه‌َت حرف نداره دخترم.


ذوق و شوقی تو چشمای حلما و دخترای دیگه بود که تماشا داشت، دلم به حال خودمون سوخت. من قرار بود مادرشون بشم، ولی نشد که بشه.

شاید با خانواده‌ی تازه‌ی من، بهترین و خوشبخت‌ترین بودیم و می‌شدیم‌.


سعید هم به در تکیه داده و مثل من مات اونجا شده بود. حلما دخترا رو با خودش به عمارت برد تا ما کمی استراحت کنیم.


بعد تعویض لباسام، رو تخت افتادم.

حال و حوصله‌ای تو جونمون نمونده بود.

ذوق دخترا با دیدن من و سعید، شاید چند روزی بیشتر دووم نیاره.


- گرسنه نیستی؟


- نه کمی خسته‌ام، تو هم بیا یه کم استراحت کن.


- خیلی وقته به کارگاه سر نزدم، یه سر برم اونجا؛ تا ناهار و مراسم برمی‌گردم.


کنارم اومد و گونه‌ام رو بوسید.

حسی که باهاش تجربه کرده بودم، زنده بود... شبیه یه قلب که می‌تپید.


چشماش، آروم‌ترین عاشقانه‌های جهان هستن. دلم می‌خواست تمامِ صیادانِ جَهان بدونن، من عاشقِ رام نشدنی‌ترین غزال دنیا شده‌ام.


خودشو ازم دور می‌کرد، می‌دونستم‌ برای چیه ولی نمی‌خواستم‌ بهش فکر کنم.

لبخندی زد و رفت.


خوابم نبرد، فکرم شلوغ‌تر از این حرفا بود که بتونم بخوابم.

خودم‌ رو تو پذیرایی کنار تلفن دیدم.

تا به خودم بیام شماره‌ی مستقیم دفتر مجتبی، برادر بزرگم رو گرفتم.

مجتبی مسئول امور جوانان کشور بود، به خاطر بی‌لیاقتی و زن‌ذلیلی امور کارا افتاده بود دست همسرش طناز.


طناز خدا رو بندگی نمی‌کرد و کشور رو به محل خوشگذرونی بزرگ تبدیل کرده بود‌. همیشه تو مهمونیا و بزن و بکوب بودن.

دو تا پسر داشتن که بچه‌ها اکثرا با پرستاراشون بودن و کم پدر و مادرشون رو می‌دیدن.


#پارت_466




مادر به شدت از این وضعیت ناراحت بود و هرموقع میشد، مجتبی و همسرش رو به باد انتقاد می‌گرفت ولی کو گوش شنوا.


- بله بفرمائید!!


- سلام... منم مهدخت.


کمی مکث کرد، صدای نفساش رو می‌تونستم بشنوم.


- مجتبی!! کجا رفتی پس؟


- مهدخت!! باورم نمیشه، خودتی؟


اشک چشمام روون شد.

خواهرا احساسی‌تر از برادرا هستن. مجتبی کمی شبیه من بود، دخترکُش و خجالتی و آروم. و برای همسریش قرعه به نام طناز دختر یکی از وزرا افتاد.


کمی با هم حرف زدیم، حرف که نه! بیشتر شبیه درد و دل بود... از زن و زندگیش پرسیدم، از همه، از مصطفی.

از جرئت و جسارتم گفت و خندید.


- مادر... مادرم چطوره؟


باز ساکت شد و دلم بیشتر شور زد.

درست حدس زده بودم، شاه کینه‌ی من رو به دل داشت و برای خالی کردن اون کینه‌ی تعفن گرفته، مادر باید هزینه می‌داد.


- همش‌ کار کاشف کثافت هست، اون پدر رو تحریک کرد.


- مجتبی نمیتونی یه جوری وساطت کنی تا...


- نه مهدخت جان، به هیچ صراطی مستقیم نیست. شاه رو که می‌شناسی، مرغش یه پا داره.


کمی مکث کرد:

- مهدخت، باید برگردی.


نفسام به شماره افتاد.


- مهدخت چاره‌ای نداری... زودتر برگرد.


- ن... نمیتونم مجتبی... من اینجا... اینجا خونه و زندگی دارم.


- امروز شنیدم کاشف اومده پیش شاه، رفتم تا ببینم این افعی باز چه نقشه‌ای داره.


نگاهی به اطراف انداختم. تو باغ صدا به صدا نمی‌رسید.

صدای قورت دادن آب یا نوشیدنی اومد.

پدر خوردن نوشیدنی رو‌ برای همه، موقعی که سر کار بودن، ممنوع کرده بود.


-  شنیدم داره پدر رو تحریک می‌کنه.. می‌گفت اگه شاهدخت برنگرده، باید کاری رو که گفتین بکنید.


- پدر چی گفت مجتبی؟


نگران گوشی رو چنگ‌ زدم و به صورت چسبوندم:

- شاه گفت، کمی صبر کن کاشف؛ من مهدخت رو می‌شناسم، میاد... مطمئنم که میاد، اون عاشق مادرشه.


کمی مکث کرد:

- برمی‌گردی مهدخت؟


- نِ... نمیدونم، نمیتونم درست تصمیم بگیرم... من اینجا خونه و زندگی و خانواده دارم، پس اونا رو چی‌ کار کنم؟

می‌دونستم پدر هر کاری بخواد، می‌کنه. تحریک معاون اولش، اونو وادار به هر کاری می‌کنه.

تا حالا این طور تو منگنه نبودم. دو راهی سختی که باید یکی رو انتخاب کنم و کرده بودم.


- راستی ترمه چی کار میکنه؟

صدای مجتبی قطع شد و به جاش صدای بوق ممتد گوشی شنیده شد. خط کنترل میشد. زانوهام تحمل وزن بدنم رو نداشت، روی زمین نشستم.


#پارت_467




نباید وقت بسوزونم.

صلواتی فرستادم و شماره‌ی مستقیم دفتر کار شاه رو گرفتم. چند بار بوق زد و اون طرف خط، پدرم با همان صدای خشن همیشگی جواب داد:

- اَلو...


آب دهنم رو به زور قورت دادم و سلام کردم. چند ثانیه طول کشید تا پدرم جوابم رو بده که برام به اندازه‌ی چند ساعت بود.


- به‌به مهدخت خانم، چه عجب یادی از پدرِ دل شکسته‌ات کردی؟

آها یادم نبود، چون مادرت زندانیه.. برای همین‌ زنگ زدی تا التماس کنی، درسته؟


چند لحظه مکث کرد:

- آقاتون چی کار میکنن؟ آقای دزدِ ناموس... شنیدم با جواهرات ملکه برای کشورش سنگ تموم گذاشتی، دختره‌ی احمق.


صدای پوزخندی که زد رو شنیدم و به روی خودم نیاوردم، باید لال بشم و جوابش رو ندم تا کوتاه بیاد. احساس ترس و انزوا و تاریکی داشتم.


نگاهی از ترس به بیرون انداختم، خارج از اون کلبه، هیاهو بود و شادی و صدای کِل کشیدن‌های گاه و بیگاه خواهرای داماد.


صدای دیگ و دیگچه و دستورای ریز و‌ درشت آشپزا و چشم گفتنای مستخدما.


- زنگ زدم که بگم من تا یکی دو روزِ دیگه برمی‌گردم پیشتون، لطفاً به ملکه کاری نداشته باشید.


خندید، برای خُرد کردن و تحقیر من... نفس عمیقی کشید.


- بهترین کار رو میکنی! بالاخره عاقل شدی... هر وقت آماده بودی تماس بگیر و بگو تا برات هواپیما بفرستم.


لحن‌ صداش کمی نرم‌تر شد.

- اینجا برات برنامه‌های زیادی دارم، بالاخره فهمیدی تو به درد زندگی کنار اون پاپتی‌ها و اون کشور عقب مونده نمی‌خوری. برگرد و ببین اینجا چه زندگی برات درست می‌کنم، از رفتَنِت پشیمون میشی.


صدای مُمتَدِ بوق نشون داد که گوشی رو قطع کرده. یاد حرفای مادرم افتادم «پدرت کم‌کم به نبودت عادت میکنه، نگران نباش! رگ خواب پدرت دست منه!!»


پس‌ چی شد؟ چرا آخرش اینجوری شد؟ لعنت به کاشف...

گوشی رو گذاشتم و به دیوار روبه‌رو زل زدم.


با صدای حلما روی ایوون رفتم. سفره‌ی نهار رو به زیبایی چیده بودن. هر سه‌شون رو صندلی نشسته و منتظرم بودن.

دلم نمی‌خواست قیافه‌ی مَغمومِ من اونا رو هم ناراحت کنه. با خنده و شادی نهار رو خوردیم و رفتیم اتاقِ من تا برای جشن آماده بشیم.


ترمه آرایشگاه بود و هنوز وقت داشتیم.

هیجان دیدن ترمه تو لباس عروسی، کم‌کم حرفای مجتبی و پدر رو از یادم برد.

دخترا برام لباس انتخاب میکردن. یکیشون می‌پسندید، یکی دیگَشون نه.


#پارت_468




انقدر پوشیدم و درآوردم که از خنده روده‌بُر شدیم... مجبور بودم به ظاهر بخندم تا اونام شاد باشن.

بالاخره یه کت و دامن یاسی برام انتخاب کردن که شیک و پوشیده بود، گفتن خودشون هم لباس همرنگ باهاش دارن.. می‌خواستن با من سِت کنند.


قرار بود ترمه خونه‌ی آقا سلام بیرون باغ زندگی میکنن، با هماهنگی‌هایی که با سودابه و سمانه موقع اومدن به کلبه‌ی جنگلی کردم... کل خونه رو وسایل جدید گرفتن و چیدن. این کمترین کاری بود که می‌تونستم براش انجام بدم. ترمه لیاقتش بیشتر از اینا بود.


با صدای سُرنا و دهل، دست تو دست دخترا راهی عمارت شدیم. یکی از میزا رو انتخاب و به تماشا نشستیم.

کم‌کم مهمونای آقا سلام هم از راه رسیدن و صندلی‌ها یکی‌یکی پُر شد.

مجلس رو زنونه مردونه کرده بودن.

دخترا با لباسای تقریباً مشابه با من سِت کرده بودن، کنار هم دور یه میز نشسته بودیم. همه بهمون نگاه می‌کردن، به عکاس گفتم اَزمون عکس گرفت.


هرازگاهی از دور مردونه رو دید میزدم تا سعید رو ببینم. با دیدَنش دلم شاد شد.

کت و شلواری مشکی با بلوزی یاسی کم‌رنگ پوشیده بود و مشغول صحبت با علی‌اکبر بود... نکنه داره از نامه‌ی پدر و تصمیمش حرف میزنه!!


با ضربه‌ای که به پهلوم خورد به خودم اومدم، خانم بزرگ بود.

- چه خبره؟ از نگاه کردن به پسرم سیر نمیشی عروس؟


گونه‌هام گیلاسی و سرخ شد.

اولین بارش بود که باهام شوخی می‌کرد.

- ان شاءالله بعد سالِ عماد برای شما هم یه عروسی بگیریم که همه انگشت به دهن بمونن.


چرا من رو هی برای بعد سال عماد حواله میدن؟ مگه من و ترمه چه فرقی با هم داریم؟

از تغییر رفتارش متعجب شدم.

مهربونیاش، مثل زیباییش وهم‌آور بود.

این مدت برای همه مادری کرد ولی به من و ترمه که رسید، مهربونیاش ته کشید.

‌دلم خون بود و کسی از دلِ من و سعید خبر نداشت.


- ان شاءالله....


با صدای کِلِ سمت در باغ برگشتم.

وای خدای من، ترمه تو لباس سفید عروسی مثل فرشته‌ها شده بود.

توربان سفید مروارید دوزی رو موهاش رو پوشونده و لباس عروسی زیبایی به تن داشت.

با دسته گل زیبایی کنار آقا سلام با مهمونا خوش و بش میکردن و جلو میومدن.

سلام هم باوقار تو‌ کت و شلوار مشکی، دست ترمه رو گرفته بود.


آقا بزرگ و سعید سلام رو بوسیدن و با ترمه احوالپرسی کردن.

از دور تا منو دید چشماش بارونی شد، جلو رفتم و بغلش کردم و دم گوشش لب زدم:

- گریه نکن، الان آرایشت بهم میریزه، میگن عروس چه زشت بوده. سلام هم نمی‌خوادِت، میمونی وَرِ دلِ من.


#پارت_469




خنده و گریه‌اش‌ قاطی شد، خودش رو کنترل کرد. به خاطر فوت مادرش هم، زیاد سرحال نبود.

- مهدخت کاش لااقل پدرم میومد.


بازوش رو فشار دادم:

- این همه راه رو نمیتونه، واسه همین رضایت‌نامه رو فرستاده.


با سلام، سلامی که برق خاصی تو چشماش بود، احوال‌پرسی کردم.

از خانم بزرگ‌ به خاطر اینکه برای ترمه این مراسم زیبا رو گرفته بود تشکر کرده و بازم بغلش کردم و بوسیدمش.


همه‌ی زن‌های باغ برعکس روز اولی که پا به این باغ گذاشته بودم و یک دست لباسای مشکی می‌پوشیدن. حالا همه پیراهن‌های بلند رنگی پوشیده و صورتاشون رو اصلاح کرده و کمی هم آرایش کرده بودن.


ترمه بالای مجلس زنونه رو صندلی کنار سفره عقد، مثل جواهری می‌درخشید و با مهمونا عکس می‌گرفت.

سعید و من و دخترا هم باهاش عکس گرفتیم. یه عکس هم خانوادگی کنار کلبه گرفتیم، این عکس رو می‌خواستم‌ با خودم ببرم.


صدای ساز محلی چند جوون و خواننده‌ی میانسالی با لهجه‌ی زیبا و حرکات موزون، نشاطی خاص به مجلس داده بود.

دخترکان کوچیک، مشغول رقص بودن.

نگاهم به مهنا بود که موهاش رو دم‌خرگوشی بسته بودم.

صدای خنده‌ی مردا هم از اون ور باغ به گوش می رسید.

صدای سورنا و ساز محلی، لحظه‌ای قطع نمیشد. بچه‌ها با لباسای رنگارنگ کنار هم مشغول رقص بودن.


حواسم‌ به ترمه بود، باورم نمی‌شد اون دختر شر و شور، دختری که صدای خنده‌هاش تا هفت آسمون می‌رفت و برای هر کی جواب تو آستین داشت حتی برای شاه، حالا کنار مردی نشسته که چند سالی از خودش بزرگتر هست و زمین تا آسمون با معیارهای اون فرق داشت.

دم گوش هم چیزایی می‌گفتن و ریز می‌خندیدن.


خانواده‌ی‌ آقا سلام، مثل پروانه دور و بر ترمه می‌چرخیدن و قربون صدقه‌اش میرفتن.

آقابزرگ شام‌ مفصلی براشون درنظر گرفته بود. بره‌های بریون، تو سفره‌هایی که زیر درخت رو زمین پهن شده بودن، به چشم میومد.

اونا معتقد بودن ازدواج بهترین سنت پیامبر هست و باید براش‌ سنگ تموم گذاشت. سفره‌های بلند و پر از مخلفات و همه مشغول شدن.


نگاهم پی سعید بود.

سعیدی که میون‌ حسام و علی اکبر نشسته و دست رو زانوهاش، به نقطه‌ای خیره مونده و به حرف‌های بی‌سر و ته حسام گوش میداد.


بشقابی برداشته و مشغول مهنا شدم.

هرازگاهی نگاه تیز و پر سوال ترمه، تو نگاه غم گرفته‌ام، گیر میکرد. لبخندی بود که نثارش می‌کردم و نگاهی که ازش می‌دزدیدم.


- مهدخت.

سر بلند کردم، طاقت نیاورده بود و اومده کنارم.

مهنا دست کشید رو دامن پر از نگینش.


- جانم عروس خوشگل و ناناز...


لبخندی زد:

- چیزی شده؟ نمی‌دونم چرا فکر میکنم یه چیزی رو داری ازم قایم میکنی؟


- آره، یه چیزی رو دارم ازت قایم میکنم.


چشمای آرایش شده‌اش گرد شد


#پارت_470




- بهت نگفتن سلام مشکل مغزی داره، اگه مشکلی نداشت که عاشق ترمه بلا نمیشد.


چند ثانیه‌ای تو‌ چشام، جدی زل زد.

صداش رو پایین آورد.

- تنهایی تو اون جنگل با یکی مثل سعید باشی، دیوونگی کمترین عوارضش هست، دیوونه.


صداش کردن:

- بیا یه چیزی بخور عروس خانم، نصف شب پس‌ نیفتی، بمونی رو‌ دست دوماد.


رفت و کنار سلام نشست.

بعد صرف شام، عاقد خطبه‌ی عقد رو خوند.

کل باغ ساکت شدن تا بله‌ی ترمه رو بشنون.

- با اجازه ی بزرگترا و شاهدخت خانم... بله.


همه سمت من برگشتن.

لبخندی زده، بلند شدم و براشون دست زدم. خانم‌ها کِل کشیدن و دست‌زدن.

نوبت به دادن کادوها رسید.

هر کی کادویی به عروس و داماد میداد.

سرویسی جواهر نشان، از قبل به سمانه سفارش داده بودم برام تهیه کنه، به همراه مبلغ زیادی که تو حسابی به اسم ترمه ریخته بودم، دستش دادم. با اون پول می‌تونست سالها راحت زندگی بکنه.


کم‌کم مهمونای راه دور بساط جمع کردن واسه‌ی رفتن.

دلم‌گرفت... نگاه از ترمه برنمی‌داشتم.

بعد از پایان مراسم ترمه رو بغل کردم و از ته دل براش آرزوی خوشبختی کردم.

حالا دیگه داشت گریه می‌کرد... هر دو بغل همدیگه زار میزدیم.


بقیه کناری ایستاده بودن به تماشا...

بعضی با گوشه‌ی چارقد و روسری، اشک چشماشون رو گرفته و برای ترمه‌ی بلای باغ، آرزوی خوشبختی‌ میکردن.


براش خوشحال بودم که پاسوزِ من نشد.

اگه با من برمی‌گشت! صددرصد پدرم اونم تنبیه می‌کرد. خوشحالم که سرنوشتِ من رو پیدا نکرد.


- مهدخت، تا چند هفته‌ی دیگه سال عماد تموم میشه و منم میام عروسی تو.


خنده‌ی تلخی کردم:

- ان شاءالله


مادر شوهر پیرش، دست ترمه رو تو دست آقا سلام گذاشت. با هم سوار ماشین شدن و رفتن. ماشینی زیبا، با گل‌های ریز و‌ درشت و رنگی.


تا ماشین از در باغ خارج بشه، با نگاهم تعقیبش کردم. برگشته بود و از شیشه‌ی عقب ماشین، نگاهم میکرد.


کم‌کم همه‌ی مهمونا رفتن و فقط خودمون موندیم‌. مهنا و حانیه رفتن اتاق ترمه و رو تخت اون خوابیدن.

به حلما گفتم با کمک عمه‌ها برای خودت رختخواب بیار و تو هم پیش خواهرات بخواب. از این پیشنهاد خوشحال شد و به وجد اومد.


با صدای آقابزرگ برگشتم‌ طرفشون...

پیشونیم‌ رو بوسید و خوش‌وبِش کردیم.

حتماً باز سرخ و سفید شدم که خانم‌بزرگ نچ‌نچی کرد و زیر گوش آقابزرگ غرید:

- آقا، مهدخت خانم حیا داره... پیش بقیه این کار رو باهاش نکن.


آقابزرگ با چشمای خندون و مهربون، باز دستی به کمرم کشید و روی موهام بوسه‌ای کاشت و زیر لب دعام کرد.


- بابا جان، می‌خوام یه چیزی بپرسم، ما رو‌حلال کردی آقاجان؟ دارم از تو آتیش‌ می‌گیرم.


چشمای هر دومون تر شد.

- آقا جون، این چه حرفیه؟ اون یه اتفاق بود که شما هیچ نقشی توش نداشتین، در ضمن من همه چیز رو فراموش کرده و باعث و ب ان ی این اتفاقات رو‌ هم بخشیدم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792