پارت_444#
همه فکر میکنن، من و سعید بعد اون همه ماجرا و بدبختی، بالاخره به هم رسیدیم.
به سعید نگاهی انداختم و پوزخندی زدم، حلما رو هم بغل کردم و بوسیدم.
دَمِ گوشش گفتم:
- بهم قول دادی یه رازدار خوب باشی!!
با ناراحتی گفت:
- باشه مامان مهدخت.
از شنیدن حرفش ذوقزده شدم و بیشتر تو بغلم فشارش دادم.
- حلما برامون دعا کن، مخصوصاً برای پدرت.
خانمبزرگ سمتم اومد، دستی به زیر شالش برد و گردنبندی زیبا و گرانقیمت رو از گردنش باز کرد و به طرفم گرفت.
انگار جان میداد.
- بگیرش، سر عقدم اینو مادر شوهرم انداخت گردنم، به فاطمه خدابیامرز ندادمش، میدونی که...
میدونم! چی رو میدونم؟ چرا این یادگاری رو از فاطمه دریغ کرده؟
به سعید نگاهی انداخت:
- به هر حال، گذاشته بودم تا بدمش به زن سعید... ولی خوب، بعد اون ماجراها و قضیهی صیغه، دلم نیومد بدمش به تو.
گردنبندی با نگینهای فیروزهای زیبا و شکیل.
چشمای همه گِرد شده بود. سودابه با اخمی ساختگی پرسید:
- خانمبزرگ بالاخره کسی رو که لیاقت این گردنبند رو داشت، پیدا کردی؟
تو قیافهی جدی خانمبزرگ هیچ اثری از خوشحالی و رضایت نبود.
- این جور که پیداست، مشخص نیست، تو و سعید از کی با هم بودین!! کاش تا سال عماد صبر میکردین.
برای پاپوش درست کردن، وقت خوبی نبود.
هنوز دلش باهام صاف نشده بود، به جای اینکه من از اونا ناراضی و ناراحت باشم، برعکس شده بود.
به قول معروف از زمین به آسمون میباره.
- خلاصه اینکه قراره سر عقد بهت بدمش، ولی الان میدم. شاید اون موقع...
شاید اون موقع چی؟
همه رفتن سوار ماشینها شدن ولی خانمبزرگ از جاش تکون نخورد.
سعید کمی ازمون فاصله گرفت، سه ماشین پر آدم وایساده بودن به تماشای ما.
- نه خانم بزرگ، این لایق فاطمه خانم بوده و بس... چون به فاطمهی خدابیامرز ندادینش، پس منم نمیخوام... نگهش دارین برای حلما.
تو صورتش اخمی پررنگ شد، اخمی همراه با رضایت.
فکر نمیکرد دست رد به سینهَش بزنم.
کمی نگاهمون کرد و زیر لب خدانگهداری گفت و رفت.
قدمهای محکمش زمین رو به لرز درآورد.
با حرص در ماشین رو کوبید، که راننده با تعجب نگاهی به ما و اون انداخت. بعدم حرکت کرد.
اونا رفتن و من و سعید رو تنها گذاشتن.
هر دو کنار اِسکِله ایستاده و به دورشدن ماشینها اونقدر نگاه کردیم که از نِگاهِمون گُم شدن.
دلم میخواست دنبالشون برم، آنقدر بِدوم که دستم به دستهای ترمه برسه، بهش بگم منو هم با خودت ببر.